زخمی که محبوب به آدمی میزند، از هر زخمی عمیق تر است. تنها اوست که از پستی بلندی های روح ما خبر دارد. اوست که می داند، برای نابودی ما چه باید کرد.
.
.
.
نمیدونست که بیداره و یا اینکه هنوز هم درگیر یک رویاست، پلکهای خسته و کبودش روی هم افتاده بودند و مردمک چشمهاش دائماً تکون میخورد. چهره ی غرق خون روبی جلوی چشمهاش بود، اون زن کمک میخواست و فریاد میکشید. تصویر انگشتهای بریده ای که غرق خون شده بودند. از خودش میپرسید"اونها متعلق به کی هستند"؟میتونست صدای چکیدن قطره های آب رو بشنوه، همونطور که توی اون دالان تاریک صدای قطره ها رو میشنید. اون صدا آخرین چیزی بود که از دنیای بیرون به خاطر داشت.
دنیای بیرون از این عمارت، جایی که هنوز فرصت زندگی کردن وجود داشت. خودش رو میدید که داره از لبه ی چاه پایین میاد، اما ناگهان دستهاش رها شدند و او سقوط کرد، سقوط کرد به چاهی که هیچ انتها نداشت.با فریاد نسبتا بلندی از خواب پرآشوبش بیدار شد، اولین چیزی که بهش نگاه کرد، دست چپش بود، باند سفیدی دور دستش پیچیده شده و سوزش و درد بی امان تمام دستش رو درگیر کرده بود. سعی کرد به انگشتهاش حرکت بده و خیلی زود متوجه جای خالی دوتا از انگشتهاش شد. حتی نفهمید چطور چشمهاش پر از اشک شدند، انقدر پر که دیگه دیدی به اطراف خودش نداشت. بی اختیار نفس عمیقی کشید و هق زد، سینه اش پشت هم بالا و پایین میشد و هق هق میکرد. نمیدونست این غم از کجا میاد، مدتها بود که اینطور گریه نکرده بود. گریه ای که تمومی نداشت، انگار غم همه وجودش رو پر کرده بود، اما نه، حالا زین خود غم بود.
زین: آه، من درد دارم، بیا اینجا عوضی. خلاصم کن
بیا اینجا، یکی بیاد اینجا. لعنتیای حروم زاده. آه خدا.با صدای باز شدن در متالیک و محکم، سرش رو برگردوند و به آستانه ی در نگاه کرد، مرد غریبه ای که کت و شلوار کرمی رنگ به تن داشت، جلو تر اومد و کیف دستی چرمش رو زمین گذاشت.
: درد داری درسته؟ باید مسکنت رو تزریق کنم.
زین: مسکن نمیخوام حرومی، یه تیر توی مغز به فاک رفته ام خالی کن.
: بهتره حواسمو پرت نکنی زین، تا وقتی که ارباب برنگشته پیشت در امانی.
زین: آه، فاک بهت عوضی.
: فقط یه آمپول کوچیک بود.
مرد چشم آبی با لبخند گفت و به زین نزدیک تر شد. پانسمان دستش رو به آرومی باز کرد و پنس رو برداشت، اون رو به آب و الکل آغشته کرد و زخم بخیه ی دست زین رو تمیز کرد.
بی توجه به ناله های درد آلود زین، پانسمان جدیدی رو برداشت و دور دست زخمیش پیچید.: من فقط اینجام که درمانت کنم، بهتره آروم باشی.
زین: برای چی باید یه عوضی مثل من رو درمان کنن، زود باش دکتر، التماست میکنم، یه آمپول هوا میتونه کارمو بسازه.
YOU ARE READING
Eden
Fanfictionبهشت برای من همینه، وقتی از پشت جهنم چشمات به من نگاه میکنی و پایانم رو میخوای "و خداوند آدم و حوا را به تاوان خوردن میوه ممنوعه از باغ عدن بیرون راند" هر چیزی تاوانی دارد، حتی شیفتگی به آتش؛ شیفتگی به چشمهایت... ⚠️ WARNING FOR SEXUAL CONTENT AND HI...