هیچ زخمی کاملا خوب نخواهد شد، تمامی خاطرات بد
گوشه ای از ذهن به کمین نشسته اند. در سکوت رازآلود خویش انتظار میکشند تا در سرد ترین نقطه تنهایی باز
به این کالبد درد کشیده حمله ور شوند.
.
.
.
آخرین جرعه ی آب توی بطری رو نوشید و اون رو داخل سطل انداخت، شلوار مخمل نقره ای رنگش رو از تن درآورد
و جین مشکی زاپ دار رو جایگزینش کرد. بدن برهنه
و خیس از عرقش رو با حوله ی کنار دستش خشک کرد
و کش و قوسی به عضلات خسته اش داد.هرچند که بیش از همه به چشم یک هرزه ی وحشی بهش
نگاه میشد، اما اون توی کار خودش مهارت خاصی داشت،
زندگی مجبورش کرده بود که مهارت پیدا کنه.لباسها رو داخل کمد چید و کوله پشتی زهوار در رفته اش
رو برداشت؛ وقتش بود که یه کوله ی جدید بخره، اما
این روزها فکرش درگیر مسائل مهم تری بود. از در پشتی کلاب بیرون زد و شروع به قدم زدن کرد، دلیلی نمیدید که از ماشین خودش استفاده کنه، قدم زدنهای شبانه رو دوست داشت، حتی با وجود گرفتگی عضلاتش.هوای اواخر پاییز سرد تر از اون بود که بشه با یک سوییشرت
سر کرد، اما زین باز هم فراموش کرده بود لباس کافی بپوشه
حس کرد از دست خودش عصبانیه، پس کمی از لغت نامه پر بار هزلیاتش رو نثار خودش کرد.زین: برینم تو ریشت مرتیکه قرمساق، چه کونی داشتی
میدادی که یادت نبود یه کاپشن بپوشی. تمام زندگیت شده
سگ دو زدن، به خدا این زندگی نیست که تو داری میکنی
این جندگیه.با دیدن چند تا رهگذر دست از فحش دادن به خودش برداشت، سنگریزه ی جلوی پاش رو شوت کرد و دستهای
سردش رو توی جیب سوییشرت سرمه ای رنگش برد.
نفس عمیقی کشید و به بخاری که از دهنش بیرون میزد
نگاه کرد، ناخودآگاه خندید و قدمهاش رو تند تر کرد،
هوای لطیفی بود و زین علی رغم حساس بودن به سرما
حس خوبی داشت.آخرین خیابون رو رد کرد و وارد یکی از کوچه های خلوت اون محله شد، دستش رو برد داخل جیب شلوارش تا یه نخ
سیگار برداره، اما با شنیدن صداهایی که انگار از ته همون کوچه میومد دستش متوقف شد.صدای جیغ یک دختر رو میشنید و صدای یک فریاد مردونه، کمی که جلو تر رفت متوجه شد که اون صداها چقدر آشنا ان. مدتها بود که اثری از اون مرد نبود و زین فکر نمیکرد که ناپدری عوضیش باز هم مثل قدیمها براشون ایجاد مزاحمت کنه، مردی که بچگی زین رو تباه کرده بود و حتی بعد از اینکه تریشا ازش جدا شد تا سالها دست از سر این خانواده برنداشت... .
زینِ هشت ساله اون روز ها خیلی غصه میخورد، اون با ازدواج مادرش مخالف بود و حس خوبی به ناپدریش نداشت، اما کسی به حرف اون گوش نمیداد. بزرگ کردن دو تا بچه برای یک زن تنها و بی پول اصلا کار آسونی نبود، تریشا امید داشت که اون مرد بتونه حمایتشون کنه، اما نمیدونست که با آوردن قادر به زندگیشون چه آسیبی به پسر کوچولوی بیگناهش وارد میکنه... .
ČTEŠ
Eden
Fanfikceبهشت برای من همینه، وقتی از پشت جهنم چشمات به من نگاه میکنی و پایانم رو میخوای "و خداوند آدم و حوا را به تاوان خوردن میوه ممنوعه از باغ عدن بیرون راند" هر چیزی تاوانی دارد، حتی شیفتگی به آتش؛ شیفتگی به چشمهایت... ⚠️ WARNING FOR SEXUAL CONTENT AND HI...