بشریت؛ خام و پر از نیاز؛ آنگاه که به تماشای رقص شعله ها مینشیند جز زیبایی آنها نمیتواند دید. روزی که به پیروی از معشوق بهشت را ترک میگوییم، آیا متوجه زیان خود هستیم؟ همان وقت است که در دل با خود میگوییم، بهشت من در چشمهای او خلاصه میشود و بس.
.
.
.
وقتی که خون سیاه شب دامن صبح را آلوده میکند، سپیده از فرط سیاهی پشت ابر های خشمگین پناه میگیرد؛ ستاره ها از ازدحام تیرگی هراسان اند و پیوسته در جای خود میجنبند.پدر و مادر نشسته بر دامان سبز عدن؛ در چشمه های زلال چهره ی فرزندان آینده را مصور میکنند. خوشه های انگور
و انجیر سر خم میاورند و دستان ظریف و نوازش گر مادر
را می طلبند؛ خدای تکیه کرده بر ناز بالشی از پر سیاه تقدیر؛ به فرجام کار مخلوق اندیشه میکند، رسم بندگی این است، عشق باید اثبات شود.اسماعیل ها باید قربانی شوند، تا سخن عشق بر جای بماند، عصای اختیار در دست، به تدبیر بندگان می اندیشد.
اگر عشقی باشد؛ طاعتی هست. چون طاعت باشد ثبات خواهد بود.عدن و نعمتهایش؛ خوشه های سر خم کرده ی انگور؛ مرغکان پروار از رحمت و جویبار های زلال و نوازشگر باقی خواهند بود، به مژدگانی حقیقت عشق.
عاشقان از میوه ی ممنوعه چشم پوشی میکنند؛ عاشقان اسماعیل خود را قربانی میکنند... . مگر اینکه پای عشق دیگری در میان باشد. مگر اینکه فریب چشم جادویی عقل
را مختل کند.چشمهای پدر و مادر خیره مانده به سیب سرخ، میوه ی شیرینی از درخت ممنوعه؛ آنها چه میگفتند؟ «باید خدای خویش را اطاعت کنیم؛ باید به آنچه که برایش آفریده
شدیم عمل کنیم». اراده ها قوی بود، قوی و سخت.
ابلیس در میان بوته ها چرخید؛ گاه در قالب یک زمزمه؛
گاه در قالب یک اندیشه ی تاریک و گاه در قالب یک مار؛
تنیده بر دامن افکار.اراده ها سخت بود؛ دل ها جوان، چهره ها سرخ و شاداب؛
تن ها مشتاق و معتاد به یکدیگر.
ماری بر دامن مادر تنیده بود؛ شاید این میوه ی ممنوعه کلید دانایی و قدرت بود؛ شاید خدای بیم این داشت که بشر از او پیشی بگیرد.مار بر قلب مادر تنید؛ مادر بر قلب پدر تنید، دستها در هم گره خوردند. زیر سایه ی آسایش؛ در گوشه ای از باغ همیشه سبز عدن؛ معاشقه ی نخستین آغاز شد. لبهای سرخ و جوان بر هم نشستند، قلبهای بی گناه تپیدند، دستها گره خوردند و دلها را به هم بستند.
ابلیس به سخن آمد؛ «به یاد داری که پیش از او چه قدر تنها بودی پدر؟ و تو ای مادر نخستین، آیا میل آن نداری که از راز میوه ی ممنوعه با خبر شوی؟ حال آنکه من یقین دارم؛ تنها با یک گاز، در علم و قدرت بر آدمیان باز خواهد شد».
پدر خیره و مادر ملتمس و اغوا گر؛ پدر ضعیف و اغوای یار قوی؛ دستها بر هم نشستند و به پای درخت سیب رسیدند.
ماری بر شاخه ها تنید و آن ها را خم کرد؛ سیب سرخ بر دامن مادر افتاد؛ بوسه ای سهم پدر؛ و بوسه ای سهم مادر
سیب نیمه بر روی زمین افتاد و تن آسمان لرزید.ابلیس پای به فرار گذاشت؛ مارها ناپدید گشتند؛ دامن مادر افتاد و ردای پدر پوسید؛ پلکهای شرم زده بر هم نشستند.
برگ درختان عدن ستر اندام گناهکاران شد؛ خشم خدای به سخن آمد.« شما در ناز و نعمت بودید و قدر آن ندانستید؛ طاعت پروردگار خویش نکردید. وعده های حق خدا را کنار نهادید و به دروغ شیطان دل سپردید؛ اکنون از آسایش باغ عدن رانده خواهید شد؛ گرسنه، تنها و غرامت زده. هیچ چیز با مهربانی رب در قیاس نیست؛ و نیز با عدل او، هر فضیلتی نزد ما پاداشی دارد؛ و هر رذیلتی نزد ما کیفر. »
بهشت برای آدم چه بود؟ آنگاه که فریب شیطان را خورد.
و خداوند آدم و حوا را به جرم خوردن میوه ی ممنوعه، از باغ عدن بیرون راند؛ باشد که کیفری شود برای عبرت آدمیان.
هر چیز تاوانی دارد، حتی شیفتگی به آتش؛ شیفتگی به آتش چشمهایش...
.
.
.
___________________________________________976 Words
به داستان درخت ممنوع در یهودیت، مسیحیت و اسلام اشاره شدهاست. آدم و حوا با خوردن این میوه نخستین گناه تبار انسان را مرتکب شدند و به کیفر آن به زمین تبعید شدند. در کتاب پیدایش در عهد عتیق، این درخت، درخت معرفت نیک و بد نامیده شده است.
در بسیاری از آثار نویسندگان و شعرای ملل مختلف جهان از مذاهب گوناگون اشارات و استفادههایی از این موضوع شده است در ادبیات فارسی نیز شعرا در موارد بسیار و برای عبرت آموزی از این موضوع بهره بردهاند.
گویند که عشق مقدس است، همچون آتشی که هزاران سال در آتشکده های پارسی زنده بوده و خواهد ماند،
و این تقدس تابناک چه قلبها و چه ملکها را که به دست
فنا نسپرده است. هر شعله ی آتشی که در قلبهای ما زبانه میکشد میتواند دامان ما را خاکستر کند، هر چشم خمار
و اغواگر میتواند عقلی را مختل کند، تنها یک گاز از میوه ی ممنوعه، حاصل روزهای پرهیز را بر باد خواهد داد.مردان عاقل و معتمد، روزی خواهد آمد که عقل خویش
را به یک نگاه ببازید، سوی خورشید پروزا کنید، آتش را حریصانه به آغوش بکشید و دم نزنید. عشق است این؛ که جهانی را خاکستر میکند و از هیچ قانون و آیین پیروی نخواهد کرد.پاکبازانی که دست از رشته جان شسته اند
بی تکلف بحر را چون موج در بر می کشند
.
.
.
سلام به همه من آتلانتا هستم، یک نویسنده ی گمنام و تازه کار، شاید شما کار قبلی من یعنی "آفرودیت" رو خونده باشید و سبک نوشتن من براتون تا حدودی آشنا باشه؛ اما این داستان ها شباهت چندانی به هم ندارند، هر دوی اونها در قالب داستانی و با استفاده از توصیف و تخیل من شکل گرفتند، اما تفسیر متفاوتی از عشق هستند و جهان های مجزایی رو روایت میکنند.متنی که در ابتدا اومد فقط یک مقدمه است. داستان درباره ی زیام هست و ترکیبی از بی دی اس ام
و رمنسه، ماجراهای زیادی در خلال این عشق خشونت
بار اتفاق میفته و آدم و حوا رو به دردهایی مبتلا میکنه همونطور که تقدیر حکم کرده، اونها از سیب ممنوعه نمیگذرن و از عدن رانده خواهند شد، اما این پایان؛ خودش شروعی برای سرنوشت شگفت آور اونهاست.آتلانتا ♡
YOU ARE READING
Eden
Fanfictionبهشت برای من همینه، وقتی از پشت جهنم چشمات به من نگاه میکنی و پایانم رو میخوای "و خداوند آدم و حوا را به تاوان خوردن میوه ممنوعه از باغ عدن بیرون راند" هر چیزی تاوانی دارد، حتی شیفتگی به آتش؛ شیفتگی به چشمهایت... ⚠️ WARNING FOR SEXUAL CONTENT AND HI...