قدمهای تعلق

494 128 63
                                    

من و تو قشنگ ترین حقه ی این روزگاریم، مرگبار ترین زندگی؛ بین دستهای ما متولد خواهد شد.
.
.
.
روی پاهای لویی نشسته بود و با بیخیالی جثه ی ظریفش رو بهش تکیه داده بود، سکه ای رو بین انگشتهاش گرفته بود و باهاش بازی میکرد، اون رو روی انگشت اشاره اش گذاشت و با ضربه شست پرتابش کرد، وقتی سکه کف دستش افتاد، سرش رو پایین تر برد و با نگاه بهش نیشخندی زد.

زین: خط اومد، باس مهمونم کنی.

لویی ابرویی بالا انداخت و دستهاش رو دور کمر زین محکم تر کرد، با پاهاش روی زمین ضرب گرفت و زیر لب فحش داد.

لویی: این سومین باره که داری ازم میکنی.

زین: داداش خودمه دلم میخواد ازش بکنم، به تو ربطی نداره تاملینسون.

لویی: بله حق با شماست، جسارتاً میتونم بپرسم من کی ام اونوقت؟

زین: تو تاملینسونی، داداش من اسمش لوییه، وقتی خیلی دوسش دارم تومو صداش میکنم.

لویی: پدرسگ این زبونتو نداشتی چیکار میکردی؟

زین: جیزز، خیلی بد میشد لو، نمیتونستم واس کسی درس
و درمون ساک بزنم.

لویی: عوضی... .

کمر زین رو گرفت و به آرومی از روی پاهاش کنارش زد.

لویی: چی میخوری حالا؟

زین: نمیدونم خودت یه چیزی درس کن.

لویی خیلی خب.

لویی سرش رو به نشانه تایید تکون داد و به بطری کنار دستش نگاهی کرد، یه کمی سنگین بود اما نوشیدنش هیجان انگیز به نظر می‌رسید، گیلاسی رو برداشت و اون رو تا نیمه پر کرد، دست زین داد.

گیلاس دیگه ای رو هم برداشت و کمی از نوشیدنی رو داخلش ریخت، دلش نمیخواست امشب مست بشه
مخصوصا وقتی که زین قرار بود مست کنه... .

زین: سلامتی خودم.

لویی: سلامتی خودت.

گیلاس هاشون رو به همدیگه زدند و محتوای داخلش رو نوشیدند، لویی سعی میکرد آروم انجامش بده تا گزیدگی ته حلقش رو بهتر حس کنه، اما زین این رو فقط یه شروع کوچیک برای خودش میدونست.

گیلاسش رو روی پیشخوان گذاشت و با شستش ابروش رو خاروند، بطری رو برداشت و اون رو برعکس کرد، این بار بیشتر از قبل لیوانش رو پر کرد و بطری رو بی ملاحظه روی پیشخوان برگردوند، لویی پارچه ی زیر دستش رو برداشت و سریعا مقداری از نوشیدنی رو که روی پیشخوان ریخته بود پاک کرد.

نگاهی به زین که شات توی دستش رو می‌نوشید و صورتش جمع شده بود انداخت، ظرف کوکی رو جلوی دستش گذاشت.

زین: لو... این چه کوفتیه هه، عجب کوفت خوبیه فاک.

لویی: زین... من حس میکنم تو الانشم مستی، حالا اون بطری رو بده به من.

EdenTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon