جبر زندگی

1K 187 274
                                    

فاحشه را خدا فاحشه نکرد، آنها که در شهر نان قسمت می کردند او را لنگ نان گذاشته اند، تا هر زمان که لنگ هم آغوشی ماندند، او را به تکه نانی بخرند.
.
.
.
با شنیدن سر و صداهایی از بیرون اتاق چشمهاش رو باز کرد و سرش رو از روی میز برداشت، حس مزخرفی داشت که نتونسته بود حتی پنج دقیقه چرت بزنه، دستی به صورتش کشید و کمی از شات الکل کنار دستش نوشید، دعوا و مرافه توی کلاب اونم کلابی مثل سدریک چیز عجیبی نبود.

قطعا اون دلش نمیخواست اهمیت بده تا وقتی که میتونست با حراست تماس بگیره، تلفنش رو برداشت تا شماره بگیره اما وقتی مشتهای مکرری به در اتاقش کوبیده شد شوک زده گوشی رو کنار گذاشت. چرا تا حالا متوجهش نشده بود؟ اون صدای زین بود که مثل یک دیوونه فریاد میکشید.
زین: بیا بیرون حرومزاده ی مادرسگ، کارت به جایی رسیده که منو معامله میکنی قرمساق بی پدر.

با استرس آب دهانش رو قورت داد و سریعا شماره‌یِ حراست رو گرفت، خیلی خوب میدونست که دلیل عصبانیت زین چیه و اینکه اون پسر حالا تا چه حد میتونه خطرناک باشه، صدای لگدهای پی در پی اش فضا رو براش ترسناک کرده بود. نباید معطل میکرد، سمت کشوی ته اتاق رفت تا شوکرش رو برداره، اما قبل از اینکه تا نیمه‌یِ راه برسه قفل در با صدای بدی شکست و دستی دور گردنش حلقه شد.

سد: اینکارو نکن، برات توضیح میدم.

زین: توضیحتو نمیخوام کسکش.
با فریاد زیر گوش سدریک گفت و چاقوی جیبی کوچیکش رو از قلاف درآورد، نوکش رو از لای انگشتاش بیرون نگه داشت و اون رو مقابل چشمهای سدریک گرفت، حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد و باعث شد اون مرد به تقلا بیفته.

سد: برات جبران میکنم زین.
زین: عوضی آشغال.

دستش خیلی محکم گلوی سدریک رو چسبیده بود و نمیتونست جلوی فریاد زدن خودش رو بگیره ، به چاقوی توی دستش نگاهی انداخت، بند بند انگشتهاش به خاطر فشار زیادی که به تیغه چاقو می‌آورد سفید شده بودند و بدنش از خشم می لرزید.

پلکهاش رو روی هم فشار داد و چاقو رو روی زمین انداخت، نباید به کسی صدمه میزد، اگه به زندان میرفت چی سر خانواده اش میومد؟ بدون اینکه متوجه بشه حلقه‌یِ دستش از دور گردن رئیسش باز شده بود، سدریک از این غفلت استفاده کرد و با آرنج به زیر سینه ی زین کوبید، دستش رو کشید و اون رو به جلوی خودش روی میز پرت کرد، کمر اون پسر خیلی محکم به لبه ی میز برخورد کرد و باعث شد که از درد زیاد روی زمین بیفته و به خودش بپیچه.

زین: تو عوضی حتی بهم نگفته بودی!

سدریک: این برای تو منفعت زیادی داشت باور کن بیبی.

زین: دهنتو ببند.

دستش رو به لبه ی میز گرفت و بلند شد، اما قبل از اینکه دوباره به سمت سدریک خیز برداره با ضربه ی محکمی به شکمش متوقف شد، یه نفر از گارد کلاب شونه هاش رو محکم گرفته بود و با زانو به شکمش ضربه میزد، اون مرد انقدر قوی بود که تقلاهای زین هیچ فایده ای نداشت.

EdenWhere stories live. Discover now