سکون، سر آغاز مردن

867 164 146
                                    

برای آدمی مثل من، امید چیز خطرناکی است. وقتی در یک بیابان رها شده باشی، پیش از تشنگی؛ دویدن به دنبال سراب ها تو را خواهد کشت.
.
.
.
وقتی به خونه رسید، چند دقیقه از هشت گذشته بود، وارد شد و در رو به آرومی پشت سرش بست. فقط یکی از لامپ های پذیرایی روشن بود، مشخص بود که زارا و تریشا هنوز برنگشتن. قرار بود نوبت فیزیوتراپی رو یه کم عقب بندازن تا زین هم بتونه اونها رو همراهی کنه، اما حالا مشخص بود که زارا به خاطر بحث دو روز پیش هنوز از زین دلخوره.

دلخوری های کوچیک همیشه پیش میومد، اما اونقدرا هم طول نمیکشید. زارا از اینکه زین گاهی توی زندگی شخصیش دخالت میکرد عصبانی میشد، اما هر دوی اونها میدونستن که زین قصدی به جز محافظت کردن از خواهر کوچیکترش نداره. زین خیلی چیزها رو از دست داده بود، درد هایی رو تجربه کرده بود که هرگز برای زارا آرزو نمیکرد.

نفس صدا داری کشید و کوله پشتی جینش رو پایین تختش گذاشت، طبق معمول همه جا مرتب بود و تقریبا تمام این نظم و تمیزی به عهده ی خواهرش بود، خب اونقدرا هم سخت نیست. "حداقل از هرزه بودن راحت تره" به افکار خودش خندید و پلیور زیتونی رنگش رو از تن بیرون کشید، به اندام خودش توی آینه نگاهی انداخت، بدنش پر از لاوبایت بود و کبودی های پشتش توی چشم میزد، دستی روی نقاط سیاه و بنفش شده ی پوستش کشید، صورتش جمع شد اما درد زیادی نداشت. زین از لمس اون مرد لذت برده بود، حداقل شب رو با یه مرد خوش قیافه گذرونده
بود، نه با یه پیرمرد چاق.

به خاطر وزیدن باد ملایمی از لای پنجره ی نیمه باز اتاق به خودش لرزید و بدنش رو منقبض کرد، پلیورش رو برداشت و دوباره اون رو پوشید، روی تختش دراز کشید و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد، پلکهای خستش به رو به رو خیره بود و باز نگه داشتنشون داشت سخت میشد، به قاب عکسهای روی دیوار لبخند زد؛ وقتی که پدرش زنده بود، وقتایی که زین احساس زنده بودن میکرد.

چه قدر دور به نظر میرسید، انگار که هیچوقت زندگی رو تجربه نکرده، یا اینکه سالهاست احساس امنیت نکرده، اون سردشه؛ یک عمره که به خودش میلرزه و کسی متوجهش نیست. پلک زد و به نقاشی ها و ماکت های هواپیما روی طرح آسمونی سقف اتاق خیره شد. قسم خورده بود که خلبان بشه، شاید هم به قولش عمل کرده بود، هر روز بالاس سر جنازه ی خودش پرواز میکرد. هر روز جلوه ی تازه ای از مرگ رو به تصویر میکشید، بعضی ها میگفتن که زین؛ انگاری هر روز زیبا تر میشه. اما خودش چیزی از این زیبایی حس نمیکرد.

وقتی که زین فریاد میکشید و به زمین و زمان فحش میداد، وقتی جایی رو به هم میریخت، کسی دردهاش رو نمیدید، کسی نمیپرسید چرا، اما آدمها همیشه اونجا بودن، اونجا بودن تا سرزنشش کنن و کمکش کنن تا بیشتر درد بکشه.
.
.
.
با صدای خواهرش از خواب پرید و روی تختش نشست، دستی به موهاش کشید و اونها رو از جلوی پیشونیش کنار زد انگشتهای پاهاش به خاطر سرما جمع شد و دندونهاش بی اختیار روی هم لغزیدن، کوله پشتیش رو باز کرد و جورابهای ضخیمش رو بیرون آورد،اونها رو پوشید، پتویی که زارا بهش داد رو روی دوشش انداخت و و خودشو بغل کرد

EdenWhere stories live. Discover now