اگر پادشاه شبی از سریر قدرت به زیر افتد، اولین خنجری که بر گلویش خواهد نشست، لبهاییست که دیروز؛ بر دستان وی بوسه میزد.
.
.
.
چراغ قوه رو توی دهنش گذاشت و با انگشتش به بدنه ی فلزی گاوصندوق ضربه زد، اهرم رو چرخوند، اعداد فرد و بعد مضرب اونها. آخرین عدد یک زوج بود، گردونه رو برای آخرین بار روی یک تنظیم کرد؛ و بعد صدای تیک مانندی شنیده شد.زیپ کوله پشتیش رو باز کرد و دسته های اسکناس رو داخلش چید، از جلوی گاو صندوق کنار رفت تا همکارش دسته های اسکناس تقلبی رو توی گاوصندوق بچینه، مایع پاک کننده رو روی سطوح اسپری کرد و با دستمال اون اطراف رو تمیز کرد. گردونه رو به ترتیب برعکس چرخوند و دوباره صدای تیک رو شنید. اهرم رو کشید و گاوصندوق رو قفل کرد.
:بهتره بجنبی، فقط پنج دقیقه تا تعویض شیفت مونده.
زین: لعنت بهش.
این رو گفت و قلاب رو به دست زین داد، گیره ی متصل به طناب رو وصل کرد به میله های بالکن، پشت سر اون پسر ایستاد و وقتی که زین از بالکن پایین پرید، طناب رو کشید تا سرعتش رو تنظیم کنه، بعد از اینکه زین بدون هیچ مشکلی توی بالکن رو به رویی پایین اومد، ازش خواست که قلاب رو براش بفرسته.
قلاب رو گرفت و بین زمین و هوا ازش آویزون شد، حالا نوبت زین بود که طناب رو بکشه، حدود یک دقیقه ی بعد اون توی بالکن رو به رویی بود.
برای زین قلاب گرفت تا از شیروونی بالا بره، پشت بندش پرید و شروع به دویدن کردند، دو تا کوچه رو رد کردند و حالا وقتش بود که از سقف خونه ها پایین بیان، خم شد و لبه های سقف رو گرفت، پاهاش رو روی سایبون پنجره ی پایینِ پاهاش گذاشت، میدونست که سایه بون تحمل وزنش رو نداره، قلاب توی دستش رو به میله های محافظ پنجره متصل کرد.
: زود باش بیا پایین.
: چجوری بیام؟
: پاهاتو بذار روی شونه های من و بعد قلابو بگیر، اگه از پاهام آویزون بشی ارتفاعش دو متر هم نیس.
: یعنی چی که میمیری، زود باش وقت نداریم.
زین از این کار خوشش نمیومد، اون هیچ از این کار لعنتی خوشش نمیومد، اما میتونست صدای آژیر ساختمون رو به وضوح بشنوه، چاره ی دیگه ای نداشت.
: خدا لعنتت کنه.
لبه های سقف رو محکم گرفت و پاهاش رو روی شونه های اون زن گذاشت، قبل از اینکه حرکت دیگه ای بکنه دستی دور کمرش حلقه شد و اون رو پایین کشید.
زین: جیزز.
قلبش اومده بود توی دهنش و اون برای لحظه ای فکر کرد که به آخرین شب زندگیش رسیده. اما قبل از اینکه سقوط کنه متوجه شد که زیر پاهاش یه سنگ نمای بزرگه و سقوطی در کار نیست، نفس عمیقی کشید و دستهاش رو دور مچ پاهای اون زن سیاه پوش حلقه کرد.
YOU ARE READING
Eden
Fanfictionبهشت برای من همینه، وقتی از پشت جهنم چشمات به من نگاه میکنی و پایانم رو میخوای "و خداوند آدم و حوا را به تاوان خوردن میوه ممنوعه از باغ عدن بیرون راند" هر چیزی تاوانی دارد، حتی شیفتگی به آتش؛ شیفتگی به چشمهایت... ⚠️ WARNING FOR SEXUAL CONTENT AND HI...