𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟐

865 168 65
                                    

وارد دستشویی شدم.
هیچ کس نبود.
همون موقع درِ یکی از توالت ها باز شد و کی بونگ بیرون اومد.
×عع!! جیمین..تویی؟!!
تعجب کردم! چرا تو شناخت من شک داره؟!
_خودمم..اینقد زود از یادت رفت؟!
×پسر یه نگاه تو ایینه به خودت بکن..هرکیم باشه نمیشناستت..
_مگه قیافم چشه؟!
×مثل اینکه خودت خبر نداری!
خندید. برگشتم و به ایینه نگاه کردم.
واتتتتتت ددددددد فااااااااااااک؟!!!!
کدوم دیوثِ کونی رو صورتم نقاشی کشیده؟!!!!!!!
حرفای جونگ کوک و خنده ی اون دخترا یادم اومد.
ایییییی دیووووووث کون پاااااارهههه...
فریاد کشیدم:جئوووووون فاکینگ جونگ کوک..کونت
پارسسسسسس..
کی بونگ خندید و سری تکون داد.
شیر ابو باز کردم و مشغول پاک کردن اون لکه های سیاهِ خودکار روی صورتم شدم.
میدونستم اون دیک فیس جذاب بدون بها نمیذاره رو شونش بخوابم!
به سختی لکه ها رو پاک کردم.
لباسم خیس شده بود. هوف کلافه ای کشیدم.
از تو ایینه به خودم خیره شدم چجوری تالفی کنم؟
.......
+اییییی..اخخخخ..گ..گوه خوردم..جی..مین..
همونجوری که گوش هوسوکو میکشیدم غریدم:دیگه تنهام نمیذاری..
+چشم..چشم..حاال ول کن..اخ اخ..واست شیر کاکائو
میخرم..اخ..ول کننن..
حرصی گوششو ول کردم و گفتم:حالا شد..جمع کن بریم خونه..
هوسوک کیفشو برداشت و باهم به سمت دستگاه راه افتادیم.
هوسوک شیرکاکائو رو دستم داد و گفت:بخور و عفو کن..
ریز بهش خندیدم و شیر کاکائومو باز کردم.
از مدرسه خارج شدیم.
همون جوری که به سمت ایستگاه اتوبوس قدم میزدیم..روشو سمتم و کرد و گفت:رفته بودم دفتر مدیر تا با معلم رقصمون صبحت کنم..اگه بدونی چی گفتن..
_چی گفتن مگه؟
لبشو گاز گرفت و با لبخند گفت:به جای اقای هوانگ قراره یه معلم خیلی جوان و خوشتیپ بیاد..وااای اگه
عکسشو ببینی..اون خیلی خوبه..تازه مجردم هس..
بعدم ابرویی واسم بالا انداخت.
کیفمو رو شونم تنظیم کردم و گفتم:پس خوش به حال دخترای کلاس..
نیشی واسم کرد و گفت:هی..میگن حتی پسرا هم دوسش دارن..
_مبارک صاحبش..
کوبید به شونم و گفت:ای بابا..توهم همش ضدحال بزن..
نیشخندی واسش زدم و گفتم:عن بازیاتو بذار کنار..اتوبوس اومد..
....
با لبخند کلید انداختم و وارد شدم.
بلند گفتم:من اومدم..مامان خونه ای؟ زود اومدی نه؟
کفشامو بیرون اوردم و روفرشی هامو پوشیدم.
وارد اتاق داداشم شدم با چیزی که دیدم دستم شل شد و کیفم روی زمین افتاد!!
مامان با چشمای گریون داد کشید:زنگ بزن به دکتر هان..زود باش جیمین..
گنگ بودم. نمیدونستم چیکار باید بکنم.
مامانم داد کشید و گفت:دِ زود باااااااش..
حس توی پاهام اومد و سمت کیف
مامان که یکم اون ور تر افتاده بود پا تند کردم.
کیفو برعکس کردم و هرچی توش بود بیرون ریخت.
سریع گوشیشو چنگ زدم و شماره ی دکتر هانو گرفتم.
...
×خیلی خوش شانس بودین..خدا بهتون رحم کرده..فعال این
دستگاه رو که از بیمارستان گرفتم بهش وصل کردم..ولی باید به
فکر یه دستگاه جدید باشین..
مادرم فقط سری تکون داد.
دستگاه جدید؟!
با کدوم پول؟!
دکتر هان ادامه داد:وضعیتش تغییری
نکرده..فعال مثل قبل پیش برین و هرچه زودتر دستگاه جدید بگیرین..
مادرم فقط سری تکون داد. لباش خشک شده بودن. صورتش لاغر تر شده بود و انگار 20 سال پیرتر شده بود.
دکتر هان رو تا دم در همراهی کردم.
در رو بستم و وارد اتاق شدم.
مادرم بی صدا به یه نقطه زل زده بود.
به دیوار تکیه دادم. دیگه بریده بودم.
االن 4 ماه و نیمه که وضعیت جیونگ اینطوریه.
اون تصادف...اون..
مشتمو با عصبانیت به دیوار کوبیدم.
_بذار برم سرکار..
+نه..
صداش از ته گلو بلند میشد.
توجهی به حالش نکردم. چطوری توی این وضعیت میتونه مخالفت کنه؟!!!!
با خشم گفتم:پس میخوای چجوری پولو جور کنی؟ هااان؟!!
نمیبینی وضعمونو..چرا کوتاه نمیای؟؟؟
داد کشید:چون نمیخوام تو رو هم از دست بدم..
همه خشمم یه باره فروکش کرد.
هقی زد و گفت:خواسته ی زیادیه؟! نمیخوام تنها کسی که برام مونده رو از دست بدم..اون از
پدرتون..این از داداشت..حالا تو..
اشکام روی گونه هام ریختن.
به سمتش رفتم و بغلش کردم. موهاشو بوسیدم و اروم
گفتم:متاسفم..منو ببخش که داد زدم..ولی قرار نیس اتفاقی برام بیفته..
دماغشو بالا کشید و گفت:پولو جور میکنم..
_چجوری؟!!
دستشو جلو اورد و حلقه ی نازکی رو ازش خارج کرد.
چشمام گشاد شدن!!
حلقه ی یادگاری مامان بزرگ؟!!
_اما این..
+مهم نیس..مامان همیشه تو قلب منه..مطمئنم اون میخواد که من
اینو واسه جیونگ خرج کنم..
_ولی من می...
+لطفا تمومش کن جیمین..
از روی زمین بلند شد و به سمت دستشویی رفت.
چرا زندگی ما اینجوری شد؟
چی کم داشتیم؟
لعنت بهت بابا...لعنت...
بی حوصله توی کلاس نشسته بودم.
هوسوک حال خرابم رو دیده بود ولی چیزی نگفت و ازم توضیح نخواست و من یه دنیا ازش بابت سکوتش ممنون بودم.
شاید بعضیا فکر کنن توی حال خراب کسی باید روحیه بدن اما باید بدونن گاهی بودن و چیزی نگفتن از هر دلداری بهتر عمل میکنه.
اروم کنار گوشم گفت:میرم واست شیرکاکائو بگیرم..
سری تکون دادم و هوسوک رفت.
+هی..چاقال پنچری!
نیم نگاهی به جونگ کوک انداختم.
اصلا حوصله شو نداشتم.
+باتوام..منو نادیده میگیری؟!
سرمو روی میز گذاشتم و رومو سمت پنجره کردم.
صدای عصبیش به گوشم رسید.
+غربی زشت..به دیکم که محل نمیذاری..
پوزخندی زدم. اگه به دیکش بود اینقدر عاصی نمیشد.
هوسوک با شیرکاکائو ها رسید.
شیرکاکائومو باز کردم و ازش خوردم تا شاید یکم حالم بهتر بشه.
الان مامان رفته انگشتر رو بفروشه؟!
اگه دوباره یه اتفاق دیگه بیفته چی؟!
اونوقت چیکار کنیم؟!
سر و صدای بچه ها کم کم خوابید و نماینده گفت:بچها معلم جدید داریم..بشینین سرجاهاتون..
همه نشستن و کلاس مرتب شد.
قوطی خالی شیرکاکائومو کنار کیفم گذاشتم تا بعدا بندازمش تو سطل.
همون موقع مردی کت و شلواری و قد بلند وارد کلاس شد.
با دیدن قیافش ابروهام بالا پرید.
اون واقعا جوان و خوشتیپ بود!!
صداش توی کلاس طنین انداز شد.
×من بیون هستم..بیون جونگ
گو..خوشبختم بچها..یکی یکی خودتو معرفی کنین تا بیشتر اشنا بشیم..
روی صندلیش نشست و از ردیف جلو بچها یکی یکی بلند شدن.
نوبت به جونگ کوک رسید.
بدون اینکه بلند بشه گفت:جئون..جونگ..کوک..
بیون ابرویی بالا انداخت و گفت:پس جونگ کوک معروف
تویی؟!
جونگ کوک مغرورانه سری تکون داد.
×بسیار خب..خیلیم عالی..
جونگ کوک تنها نیشخندی زد.
نوبت به من رسید. بلند شدم و تعظیم
کوتاهی کردم و گفتم:پارک جیمین..خوشبختم استاد..
جونگ کوک بلند گفت:ملقب به غربی چاقال..
چندتا از دخترا خندیدن که بیون ساکتشون کرد.
با اخم به جونگ کوک خیره شدم.
ابرویی واسم بالا انداخت.
بیون لبخند جذابی زد و گفت:خب پارک جیمین..شنیدم امسال به این مدرسه اومدی..
_بله..
×و اینکه تو امتحان ورودی مدرسه جز
نفرات برتر بودی..
با کمی خجالت گفتم:بله..
اون واقعا عالی بود. اعتماد به نفس داشت و محترمانه برخورد میکرد.
هوسوک واقعا راست میگفت!
لبخند بیون بزرگ تر شد و گفت:خیلی خوبه که امسال شاگرد های زرنگ و درس خون دارم..بیاید امسال با بهترین نمره ها فارغ و التحصیل بشین..بچها فایتینگ..
بچها باهاش همراهی کردن. اون واقعا عالی بود و تونسته بود خیلی خوب با بچها ارتباط بگیره.
___________________
خب این پارتو با شرط بندی اپ کردم!)
حالا منتظر انرژیاتونم!)
خسته نباشم😌😂
خب صبا اپ کردم😂

___________________خب این پارتو با شرط بندی اپ کردم!)حالا منتظر انرژیاتونم!)خسته نباشم😌😂خب صبا اپ کردم😂

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒈𝒂𝒎𝒆 | 𝑲𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt