𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟔

855 163 108
                                    

لیوان شیرموزی جلوم گرفته شد.
لبخندی زدم و گفتم:نخسته..
اخم ریزی کرد و گفت:صد دفعه بهت گفتم اینجوری حرف نزن..نخسته و چخسته نداریم..حتما تهیونگ اینا رو یادت داده هاااا؟!!
قیافش عین شخصیت های عصبی انیمه ها شده بود.
کمی از شیرموزم خوردم و گفتم:نه بابا..خلاقیت خودمه..ولی خودمونیما..تهیونگو ببینی به عنوان شام سِروش میکنی..
چاقوشو بالا گرفت و گفت:شک نکن..
خنده ای کردم. خب تقصیر خوده تهیونگه. اون اتیش پاره ی لعنتی.
درحالی که کاهو خورد
میکرد،گفت:لباساتو عوض کن شام حاظره..زود اومدی..دوباره مدرسه رو پیچوندی؟
_خودت که میدونی درسم خوبه..گیر نده..
+صورتت چیشده؟!
ناله کنان گفتم:حواست به همه جا هستا..تو بازی توپ خورد تو صورتم..
+از تو بعیده جاخالیش ندی..
ناله ی بلندی کردم. سوجین واقعا همه زیر و بَمو میدونه.
_کارت درسته ها..میگما برو کاراگاه شو..
+توهم به درد مجرم بودن میخوری..زرت زرت چرت و پرت بهم میبافی و خودتو تبرعه میکنی..
_غلط کردم خا..ولی جدی فقط یه اتفاق بود..
مشکوک نگاهم کرد و گفت:بعدا میفهمم..فعال زود باش..یه دوشم بگیر بو گند عرق میدی..
خندیدم و گفتم:چشم..
شیرموزمو کامل خوردم و لیوانشو توی سینک گذاشتم و از پله ها بالا رفتم.
×جئون جونگ کوک..بیا اتاقم..
اخمام توهم رفت.
باز شروع شد....
وارد اتاق کارش شدم و درو محکم بستم.
پشت میزش نشسته بود و ساعدش رو زیر چونش گذاشته بود..نگاه عمیق و توبیخانش روی صورتم بود.
طبق معمول به تخمام دایورت کردم. کل این زن به تخمام بود.
×بشین..
کیفمو شوت کردم روی مبل تمیز اتاقش و کنار مبل ایستادم و گفتم:حرفتو بزن..وقت ندارم..
اخمی کرد و دستاشو روی میز گذاشت و گفت:هنوزم
گستاخی..کی قراره متوجه بشی تو تک فرزندی..ینی وارث تموم دارایی های من..کی میخوای دست از این کارات برداری و یکم بالغانه رفتار کنی؟
دستامو توی جیب شلوارم کردم و اروم گفتم:صدام زدی حرفای تکراری تحویلم بدی؟
×چرا باز مدرسه رو پیچوندی؟ مگه بهت نگفتم تو هم جزو دانش اموز معمولی حساب میشی؟
_هرکاری دلم بخواد میکنم..اره دانش اموز معمولی حساب میشم اما چون نمراتم بالاس کسی منو اخراج نمیکنه..من افتخار مدرسه  تونم..نه خانم جئون؟
عصبی اما با تن صدای کنترل شده گفت:تمومش کن این
کاراتو..تو دیگه 18 سالت شده..
بی تفاوت گفتم:حرفات تکراریه..میرم اتاقم..
عصبی از جاش بلند شد و گفت:من مادرتم..باید بهم گوش کنی..
کیفمو برداشتم و گفتم:مگه تو چقدر به من گوش دادی؟
نگاه اخر رو به چشمای حیرت زدش انداختم و در اتاقو محکم بهم زدم.
همون جوری که دستگیره ی اتاق هنوز توی دستم بود نفسی کشیدم.
تو هیچ وقت مادرِ من نبودی.
وارد اتاقم شدم. سریع لباسامو کندم و پرتشون کردم و وارد حموم شدم.
زیر دوش اب ولرم وایسادم.
دیگه عادت کرده بودم به این حرفا...به غر زدناش...اما چرا جاش میسوزه؟
چرا من مثل بقیه بچها نیستم؟
یه خانواده ی نرمال داشتن اینقدر واسم زیاده؟!
شامپو بدنمو برداشتم و درشو باز کردم و کج کردم روی بدنم اما چیزی ازش بیرون نیومد!
عصبی قوطی خالی شامپو رو به دیوار کوبیدم.
امروز از زمین و اسمون واسم میباره!
اول ماجرای جیمین حالام این عجوزه و گیر دادناش.
همین جوریش به خاطر اتفاق امروز و جیمین اعصابم خورد هست.
با صابون خودمو شستم.
لباسامو پوشیدم و حوله ی کوچیکی رو دور گردنم انداختم.
از پله ها پایین اومدم و وارد اشپزخونه شدم.
بوی غذا باعث شده بود حسابی گرسنم بشه.
_همم..چیکار کردی..با همین بو سیر شدم..
سوجین درحالی که ظرف سالاد رو روی میز میذاشت گفت:زبون نریز بشین..
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
سوجین واسم غذا گذاشت و خودشم رو به روم نشست.
+خب..بگو ببینم خانم چی بهت گفت؟
همونجوری که دهنم پر بود گفتم:حرفای تکراری..
+صد دفعه بهت گفتم غذاتو قورت بده بعد حرف بزن..خفه میشی میمیری..
با دهن پر گفتم:باشه باشه..
سری از روی تاسف تکون داد.
سوجین جای مادرمه. از 7 سالگی پرستارم بوده. یه جورایی فراتر از پرستار.
اون کل زندگیشو وقف من کرده؛مثل پسرش منو بزرگ کرده.
فقط 35 سالشه اما یه کوه تجربس.
هیچ وقت ازدواج نکرده و به فکرشم نیس. اون همیشه یه پسر میخواسته تا بزرگش کنه و بهش عشق
بورزه. وقتی سرپرستی منو به عهده میگیره کلا از ازدواج کردن منصرف میشه.
خیلی سعی کردم موردای خوب بهش معرفی کنم اما کامال اونا رد کرد.
از جاش بلند شد و پشت سرم وایساد.
حوله ای که دور گردنم بود رو برداشت و باهاش موهامو خشک کرد.
لبخندی زدم و گفتم:خودم خشکشون میکنم..
+آره دارم میبینم..غذاتو بخور..
همین کارا رو میکنه ادم عاشقش میشه.
تموم کم توجهی هایی که خانوادم بهم میکردن توسط سوجین جبران میشد.
....
وارد کلاس شدم.
چشمم به جیمین افتاد که یقه ی لباسشو بالا داده بود.
بازم کمی از رد انگشتام پیدا بود.
احمق..چرا شال گردنو نبسته؟!
سری واسم تکون داد. منم سری تکون دادم.
عجیب بود!! ما تا دیروز دشمن هم حساب میشدیم اما حالا باهم کنار میایم.
سرِجام نشستم. طبق عادتم صندلیمو کج گذاشتم.
هع..یادمو اون روزی افتاد که با قهوه منو سوزوند.
عوضی..تا حالا کسی اینجوری دهنمو سرویس نکرده بود.
دوست جیمین که فک کنم اسمش هوسوک بود به سمت جیمین اومد و گفت:دیوونه دیروز کجا ول کردی رفتی؟!
جیمین یه لبخند مسخره زد و گفت:یه کاری واسم پیش
اومد..متاسفم بهت خبر ندادم..
×حالت خوبه؟! چیزیت که نشده؟!
+نه بابا..شلوغش نکن فقط یه کار ضروری داشتم..
کوبید تو سرِ جیمین و گفت:یه خبر میدادی بد نبودا..
+مگه تو از اون دستشویی دل میکنی!
×حالا یبار اسهال شدما..
+بهتری حالا؟
×اره دیروز بعد از دستشویی رفتم پرستاری..المصب دلم داشت میترکید..
حالم از بحثشون بهم خورد.
الان میفهمم وقتی با تهیونگ راجبع یبوستش حرف میزنیم بقیه چه حسی بهشون دست میده.
کلاس با ورود اون استاد جوانِ جدید ساکت شد.
همه سرِ جاهاشون نشستن.
زل زده بودم به نقطه ی سیاهِ روی سقفِ کلاس.
این مبحث خیلی حوصله سر بر بود. ترجیح میدادم به اون نقطه ی سیاه که نمیدونم اصلا چی بود و چجوری به وجود اومده بود خیره بشم تا قیافه ی اون استاد جدید.
اصال ازش خوشم نمیومد.
حس میکنم از اون دورو ها باشه. اونایی که ماسک خوبی به چهرشون میزنن.
×جئون..فکر نمیکنم روی سقف مطلبی نوشته شده باشه..تخته رو به روته..
همون جوری که به سقف خیره بودم، گفتم:میدونم..
×پس به تخته نگاه کن..
_نمیخوام..
×پس از کلاس برو بیرون..
_با اجازه..
لَشمو جمع کردن و از جام بلند شدم و به سمت درِ کلاس راه افتادم.
جیمین نیم نگاهی بهم انداخت.
صدای بیون بلند شد:بشین سرجات جونگ کوک..فکر کنم گوش دادنت بهتر از نبودنت باشه..
پوفی کردم و دوباره سرجام نشستم. اینم یه چیزیش میشه.
استاد دوباره شروع به درس دادن کرد.
هوف کلافه ای کشیدم و نگاهمو تو کلاس چرخوندم.
توجهم به جیمین جلب شد. چقدر به درس توجه میکنه!

_____________________

خب خب از این به بعد دوشنبه ها هم اپ میکنم ولی انرژی بدین چون من با انرژی گرفتن از شماها وسوسه میشم بعد اپ میکنم!)
و راستی این ی هدیه از طرف من به اریناس. تولدت مبارک ارزوهات خاطره شن!)
ووت پلیز!)

 تولدت مبارک ارزوهات خاطره شن!)ووت پلیز!)

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒈𝒂𝒎𝒆 | 𝑲𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora