𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐

1.1K 193 16
                                    

با خوردن زنگ وسایلم رو جمع
کردم،معلم خسته نباشین گفت و رفت.
تصمیم گرفتم برم یه شیر کاکائو بخرم،پس مقداری پول گذاشتم تو
جیبم و از کلاس خارج شدم.
از پله ها پایین رفتم؛سمت دستگاه راه افتادم. یه شیرکاکائو گرفتم
و مشغول خوردن شدم.
همونجوری که میخوردم بچه ها رو دید میزدم.
همه سرگرم بودن و با دوستاشون حرف میزدن. راهرو مدرسه پر از
دانش اموز بود و شلوغ!
وارد کلاسم شدم،جونگ کوک نشسته بود و چندتا از پسرا دورش بودن.
معلوم بود محبوبه اما با این اخلاق گندش نمیدونم چجوری مردم از اون خوششون میاد.
همون جوری که شیر میخوردم به دوستاش نگاه کردم.
پسری با چاالی روی صورتش که موقع خندیدن به وجود میومدن،سمت راست جونگ کوک ایستاده بود.
یه پسر دیگه هم که پشتش به من بود با موهای بلند تا پشت
گردنش، سمت چپ جونگ کوک روی میز نشسته بود.
کلاس شلوغ بود..
بلند شدم و قوطی خالی شیرکاکائوم رو داخل سطل انداختم. برگشتم تا سر جام بشینم که با پسر مو بلنده
چشم تو چشم شدم.
چشمای نافذ مشکیش معذبم کرد.
خیره خیره نگاهم میکرد.
نگاهمو ازش گرفتم و سر جام نشستم اما اون همچنان بهم خیره بود.
×هوی ته ته..
بالخره نگاه های روی مخ پسره از روم برداشته شد و به خودش اومد.
جونگ کوک ادامه داد:تو هپروتی!
دارم با تو حرف میزنم احمق...
پسره پشت گردنشو خاروند و گفت:خو حواسم پرت شد..زرتو بزن..
سرمو به سمت پنجره چرخوندم..
زنگ خورد و کم کم بچه ها سرجاشون نشستن..
همون پسره از روی میز پایین پرید و گفت:برم سر کلاسم تا این
زنیکه جنده کونمو پاره نکرده..
مخم از فحشش سوت کشید. ای بیشعور ادب حالیش نیس؟!!
مشخصه با خر جماعت طرفم..
+گمشو سر کلاست..بعد از مدرسه باهم میریم..
×باشه..
بعدم یکی کوبید تو سر جونگ کوک و گفت:سر کلاس با من چت نکن درستو بخون..
جونگ کوک پوزخندی زد و گفت:تو جوش خودتو بزن که همه درساتو میفتی..اون وقت بازم بابات باید با پول مشکلو حل کنه..
×خف کن بمیر باو..خودتم میدونی من پاس میکنم..
+گمشو تهیونگ..حوصله زر زراتو ندارم..
پسره که فهمیدم اسمش تهیونگ بود دستی تکون داد و گفت:میبینمت..
نیم نگاهی بهم انداخت و از کلاس خارج شد.
دخترا واسه تهیونگ غش کردن،خب درسته اون خیلی خوشگله
ولی نگاهاش روی مخمه..
با دیدن جونگ کوکی که با اخم بهم نگاه میکرد خوف کردم..
چشه؟!!!
مرتیکه روانی..انگار مشکل داره!
با اون چشمای ترسناک مشکیش..
معلم اومد و درسو شروع کرد..
......
ظرف غذامو باز کردم.
همممم...خودم درستش کرده بودم.
یه ناهار مخصوص..
یه جای اروم تو حیاط پیدا کرده بودم تا غذامو تو ارامش بخورم.
شروع به خوردن کردم. اینجور زندگی کردن بهم یاد داده که چجوری اشپزی کنم.
خب انگار تنها بودن زیادم مشکل بزرگی نیست. حداقل اینجوری ارامش دارم.
غذامو تموم کردم و ظرفمو جمع کردم.
اومدم بلند بشم که جونگ کوک رو دیدم.
داشت با گوشیش حرف میزد. با دیدن من ابروهاش بالا پرید اما راهشو کشید و رفت.
بهتر!! مردک دیوونه..
بلند شدم و پشت شلوارمو تکوندم.
اولین روز مدرسه خوب بود،البته اگه قسمت جونگ کوک رو نادیده میگرفتم.
.......
کلاس تموم شد،وسایلم رو جمع کردم
و کیفمو برداشتم.
کم کم کلاس خلوت شد. مثل اینکه بچه ها خیلی واسه خونه رفتن
ذوق دارن.
نگاهی به جونگ کوک انداختم که کیفشو رو شونه اش انداخت و
موبایلشو از جیب شلوارش بیرون کشید.
از کلاس خارج شدم. اروم پله ها رو پایین اومدم. عجله ای واسه
زود خونه رفتن نداشتم. وارد حیاط مدرسه شدم.
بچه ها تقریبا رفته بودن..
چقدر ذوق داشتن واسه خونه رفتن،معلومه اوقات خوشی رو دارن.
لبخند کوچیکی زدم..
از مدرسه خارج شدم.
خب..حالا باید خودمو به خونه برسونم.
خیابونا رو که تازه یاد گرفته بودم رو مرور کردم.
فکر کنم باید با اتوبوس برم.
با دیدن جونگ کوک که با دوستش تهیونگ و اون پسره ی چال
دار داشت بحث میکرد، متوقف شدم.
به نظر میومد داشتن دعوا میکردن.
نگاهمو ازشون گرفتم،معلومه بچه های پر دردسری هستن.
به راهم ادامه دادم.
اتوبوس رسید.
سوار شدم.
جای خالی واسه نشستن نبود؛
دستگیره رو گرفتم تا نیفتم.
نگامو به خیابون دوختم تا ایستگاهی رو که میخوام رد نکنم.
چشمم به پسربچه ای افتاد که تو بغل مادرش خواب رفته بود. به نظر میومد کره ای اصیل نیست.
موهای بور و پوست کک مک دار نشون می داد دورگه هست.
نگام از تو شیشه به خودم افتاد. تصویر کمی از خودم منعکس میشد.
موهای طلایی مو از جلوی چشمم کنار زدم.
بالخره به ایستگاه رسیدم..
پیاده شدم و داخل فرعی پیچیدم.
کوچه رو طی کردم.
محله مون زیاد شلوغ نبود و همین نعمت بود.
کلید انداختم و وارد خونه شدم.
کفشامو بیرون اوردم ،به سمت اشپزخونه رفتم.
با دیدن میز صبحونه که هنوز پهن بود نفسی عمیق کشیدم.
به سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم.
وارد آشپزخونه شدم و دستامو شستم.
میز رو جمع کردم.
سریع مشغول درست کردن شام و ناهار واسه فردا شدم.
کتابمو باز کردم و هرگاهی یه صفحه میخوندم.
با صدای در به بیرون از اشپزخونه رفتم.
_سلام..خوش اومدی..
مامان لبخند خسته ای زد و گفت:سلام عزیزم..ممنون خسته نباشی..
لبخندی بهش زدم و گفتم:شام حاظره..
جلو اومد و پیشونیمو بوسید و گفت:جیمین عزیزم واقعا متا...

بین حرفش پریدم و گفتم:مامان تو رو
خدا باز تکرار نکن..منم به عنوان عضوی از این خانواده باید یه
گوشه از این زندگی رو به دستم بگیرم..
_ممنون که درک میکنی..
لبخند بزرگی زدم و گفتم:بدو لباساتو عوض کن بیا ببین چی درست کردم..
بعد از تعویض لباسه مامان شامو باهم خوردیم.
داشتم ظرفا رو جمع میکردم که مامان گفت:جیمین..
_جانم مامان..
+سر به برادرت زدی..
چشمامو بهم فشار دادم.
_الان میرم پیشش..
+نمیخواد خودم میرم..
_نه مامان..امشب نوبت منه..
چیزی نگفت.
_باید حموم کنه؟ نه؟؟
مامان سری تکون داد. میدونم ناراحت بود.
بغلش کردم، هقی تو بغلم زد.
موهای کوتاهشو بوسیدم و ازش جدا شدم.
وسایل مورد نیاز رو برداشتم و وارد اتاق شدم.
با دیدن جسم نحیف برادرم که روی تخت خواب بود، قلبم فشرده
شد.
به سمتش رفتم.
اول دستگاه هاشو چک کردم.
زیر سرش یه ظرف گذاشتم و مشغول شستن سرش شدم.
موهاشو با حوله خشک کردم.
اروم اروم کل بدنشو شستم و سریع خشک کردم.
همیشه من حمومش میکردم. مامان نمیتونست؛طاقت نداشت.
اونقدر گریه میکرد که همونجا کنار داداشم بخواب میرفت.
اهی کشیدم.
چرا اینجوری شد؟؟
مگه گناه ما چی بود؟؟؟
ینی میشه داداشم برگرده؟؟
امپولی که باید بهش تزریق میکردم رو بهش زدم.
به لطف وضعیت برادرم، من تو پرستاری حرفه ای شدم.
خودمم نمیدونستم این کماست یا یه خواب ابدی؟!!!
بدنش نرمال بود اما به هوش نمیومد!!
مامان دو شیفت کار میکرد. کار میکرد تا بتونه پول دستگاه های
داداشم رو بده.
از طرفی خرجی خونه که سعی میکردیم همیشه پایین نگهش داریم..

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒈𝒂𝒎𝒆 | 𝑲𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora