𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑

941 183 9
                                    

خرج مدرسه ی من.
خیلی اصرار کردم که من مدرسه نرم ولی مامان قبول نکرد.
حتی حاظر نشد بذاره من کار کنم.
گفت اگه امسال فارغ و التحصیل بشم میذاره کار کنم.
از اتاق خارج شدم.
توی ظرف غذام ناهار رو گذاشتم و تو ظرف غذای مامانم ناهار رو
گذاشتم.
کارم که تموم شد اشپزخونه رو جمع و جور کردم و چراغو
خاموش کردم.
وارد اتاق داداشم شدم که با دیدن مادرم که داشت موهای داداشم
رو شونه میزد اشک تو چشمام جمع شد.
نفسی گرفتم تا بغض نکنم.
اروم صداش زدم.
_مامان..
سرشو بالا اورد،خیلی خسته بود.
_بخوابیم؟
لبخند تلخی زد و گفت:بخوابیم..
جاهامونو انداختم و کنار تخت داداشم خوابیدیم.
به امید اینکه یه روزی بیدار بشه...
بعد از خوردن صبحونه،هر کدوم راهی کارمون شدیم.
خودمو به ایستگاه اتوبوس رسوندم. چشمم به پسری افتاد که فرمش
مثل من بود و روی صندلی ایستگاه نشسته بود.
متوجه نگاهم شد و سرشو بالا اورد.
سریع نگامو ازش گرفتم و جای دیگه ای رو نگاه کردم.
همون لحظه اتوبوس رسید. سریع سوار شدم و روی صندلی نشستم.
پسره هم سوار شد و جلو نشست.
بلاخره بعد از مسافتی رسیدم.
همزمان با همون پسره و چندتا مسافر پیاده شدم.
پامو توی مدرسه ی پر از هیاهو گذاشتم.
از راهرو ی شلوغ و پر صدا گذشتم.
وارد کلاس شدم،بچه ها سر و صدا میکردن.
سر صبحی چه انرژی دارن اینا!!
سر جام نشستم و به حیاط خیره شدم.
به نظرم نداشتن دوست توی این کلاس چیز بدی نیست.
به هرحال من انقدر مشکلات دارم که
جایی واسه دوست نمیمونه.
سرمو روی میزم گذاشتم. با صدای جیغ و ذوق بالا پریدم.
اینا چشونه؟!!!
با دیدن جونگ کوک، که همه داشتن واسش ذوق میکردن،
تعجب کردم.
ینی اینقدر محبوبه!!!؟؟؟
لباس سفید و کروات مشکی که هر دو فرم مدرسه بودن خوب تو تنش نشسته بود. شلوار مشکی مدرسه هم به پاهاش چسبیده بود. این پسر کلا فرمش از بقیه تنگ تر بود. انگار با این کار میخواست شاخ تر به نظر برسه:/
نیم بوت های تیمبرلند هم پوشیده بود. موهای مشکیش رو تو صورتش ریخته بود.
همچنین چیزای ساده ای اونو جذاب کرده بود.
چه ادم خوش شانسی!!
با اون کفشاش بهش میخوره پولدار باشه.
گوشیش هم که فک کنم از اون مدل بالاها باشه.
نگاهش به من افتاد.
پوزخندی زد.
دنیا رو نگاه..اون یه گوشی داره که از
کل زندگی من بیشتر می ارزه.
با این تصور پوزخندی رو لبم شکل گرفت.
با دیدن جونگ کوک که خیلی خشمگین نگاهم کرد تو خودم
جمع شدم.
خواست دهنشو باز کنه و یچی بگه که پشیمون شد.
این چه مرگشه؟!
چرا یهو قاطی میکنه؟!
سرجاش نشست و چنگی به موهاش زد.
منم سعی کردم اصال دیگه بهش نگاه
نکنم. حوصله دردسر نداشتم.
رومو طرف پنجره کردم.
همون موقع در کلاس با صدای بدی باز شد و تهیونگ و پسره ی
چال دار با سر و صدا وارد کلاس شدن.
دوباره سر و صدای دخترا بلند شد.
چشمامو تو حدقه چرخوندم،دوباره شروع شد.
یکی از دخترا بلند به دوسش گفت:ووییی..نامجون اوپا اومد..اومو!!
اون مدل موهاشو عوض کردههه!!!
پسره ی چال دار یا همون نامجون لبخندی زد و چال های زیبای صورتشو به نمایش گذاشت.
تهیونگ همون طوری که با اون لبخند مستطیلیش واسه دخترا
دلبری میکرد به سمت جونگ کوک رفت.
طبق معمول کوبید تو سر جونگ کوک که جونگ کوک با لگدی
به باسنش جبران کرد.
پوفی کشیدم. خب احمق وقتی میدونی کتک میخوری واسه چی
میزنیش؟!
جونگ کوک غرید:نکن ته..حوصله ندارم..
شاخک های فضولیم فعال شدن.
به طور نامحسوس بهشون خیره شدم.
تهیونگ بی خیال روی میز جونگ
کوک نشست و گفت:چته باز پریودی؟
_خف کن ته..
نامجون غرید:خو چه دردته؟
جونگ کوک دست به سینه و با اخم گفت:تقصیر این تهیونگ
احمقه که امسال من با شما تو یه کلاس نیستم..
تهیونگ که تا اون موقع بیخیال بود، یهو تو جاش پرید و بلند
گفت:هااااا؟!! تقصیر منه؟!!
نامجون اهی کشید و گفت:باز شروع...
جونگ کوک با همون اخم گفت:اره
تقصیر توئه..
تهیونگ با کمی جدیت گفت:قبال باهم حرف زدیم..نیاز به
یاداوری نیس که نزدیک بود به خاطرش جلوی مدرسه باهم دعوا
کنیم..مگه تقصیر منه که اون ننه ی عجوزت کلاسامونو جدا کرده..
جونگ کوک پوفی کرد و گفت:معلومه که تقصیر توئه..اگه
جوابشو نداده بودی اونم ما رو از هم جدا نمیکرد..
تهیونگ دستی به پشت گردنش کشید و موهای پشت گردنشو
نوازش کرد و گفت:خب قبول کن ننت یه عجوزس..وقتی داره زر میزنه نمیتونم جوابشو ندم..
جونگ کوک پوزخندی زد و گفت:پس قبول داری زر زدی و باعث شدی و تک و تنها بین این همه بی بخار بیفتم..سر کلاس حوصلم بگا میره عوضی..چرا اصال تو
نباید تک بیفتی؟!
تهیونگ تابی به بدنش داد و گفت:برو از ننه ی عجوزت بپرس..
چشمام گشاد شده بود!!!
چه راحت به مادر جونگ کوک توهین میکنه و جالب اینجاس
جونگ کوک هیچی بهش نمیگه!!!
این صمیمیت نیست!! مشخصه یه چیزی بین اونا و مادر جونگ کوک درست نیست!!
تهیونگ دستشو دور گردن جونگ کوک انداخت و گفت:حالا مث دخترای لوس قهر نکن..ما که هر زنگ اینجا پلاسیم..منم که میشناسی..از کلاسم بیرون میزنم میام پیشت..
نامجون که تا اون موقع ساکت بود و کله شو کرده بود تو گوشیش گفت:بعد از مدرسه واسه تون برنامه دارم..
و لبخند خبیثی زد....
با ورود معلم همه سرجاشون قرار گرفتن و تهیونگ و نامجون رفتن....
....
خمیازه ای کشیدم.
این بحث درس خیلی مسخره بود.
یادداشتم رو کامل برداشتم.
_بچه ها خوب گوش کنین...جلسه ی بعد از همین درس امتحان میگیرم..خلاصه هایی که گفتم رو
خوب یادداشت برداری کنین..از همینا سوال میدم..
صدای ناله ی بچه ها بلند شد.
اخرین مطلبو هم نوشتم و دفترچه مو بستم.
+هی..
سرمو بالا اوردم.
با دیدن جونگ کوک که به طرفم خم شده بود جا خوردم!!
_بله؟!
+میتونی دفترچه تو بهم قرض بدی؟ من کامل یادداشت برداری نکردم..میخوام اونایی رو که ننوشتم رو
بنویسم..
مشکوک نگاهش کردم.
صورتش نشون میداد قصد بدی نداره.
شاید واقعا قصد بدی نداره؟!
شاید اگه دفترچه مو بهش بدم دست از نگاه های خوفناکش
برداره؟!
_امم..باشه..ولی زود بهم بَرش گردون چون امتحان داریم میخوام
بخونم..
سری تکون داد و گفت:باشه خیالت راحت..
دفترچه رو بهش دادم. دفترچه رو تو کیفش گذاشت.

 دفترچه رو تو کیفش گذاشت

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒈𝒂𝒎𝒆 | 𝑲𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora