𝐏𝐚𝐫𝐭𝟓

898 177 7
                                    

برگه ها رو داد. نمره ها رو داده بود.
نمره ی کامل رو گرفته بودم.
بشکنی زدم.
معلم برگه ی نمره ها رو به دیوار کالس زد.
اسم من کنار اسم هوسوک و یه دختر خودنمایی میکرد.
با دیدن اسم جونگ کوک که نفر دوم کلاس شده بود، پشمام ریخت.
اون پسره ی تخس درسخونه؟!!!
اهی کشیدم.
برگشتم که سرجام بشینم که با دیدن جونگ کوک که با بهت نگام
میکنه نیشخندی زدم.
درست مثل خودش..
میدونم حتی فکرش رو نمیکرده که من جزو نفرات اول بشم.
سرجام نشستم.
جونگ کوک غرید:حالیت میکنم..
با اخم گفتم:تمومش کن من هیچ دشمنی با تو ندارم..
جونگ کوک عصبی گفت:ولی من دارم..
_مشکلت چیه؟!!!
جونگ کوک جوابی نداد و عصبی از کلاس بیرون زد.
با دهن باز به رفتارش خیره شدم.
معلم هوفی کرد و گفت:بچه ها ادامه درسو میدم..
کالس اروم شد اما تو کف کار جونگ کوک بودم. واقعا چجوری
تونست از کلاس خارج بشه اونم بدون هیچ اخطاری از طرف
معلم؟!!!!!!
ینی اینقدر تو مدرسه با نفوذه؟!!!
به برگه ی تو دستم نگاه کردم. باید عضو یه کلوپ میشدم. هنوز
نمیدونستم به چی علاقه دارم.
کلاس بعدی واسه کلوپ ها بود باید ثبت نام میکردم.
وسایلم رو جمع و جور کردم جونگ
کوک وارد کلاس شد.
بهش توجهی نکردم. وسایلش رو جمع کرد و از کلاس خارج شد.
هوسوک به طرفم اومد و گفت:عضو هیچ کلوپی شدی؟!
سری تکون دادم.
_تو چی؟!
دستاشو تو جیب شلوارش کرد و گفت:من عضو کلوپ رقصم..
چشمام گرد شد.
کلوپ رقص؟!!!!!
_اوه تو عاشق رقصی؟!!!
+البته..
روی میزم ولو شدم.
نالیدم:من نمیدونم چیکار کنمممم..
+این همه کلوپه..شنا..بسکتبال..رقص..اشپزی..یه عالمه چیزای دیگه..
واقعا نمیدونستم..مثل هوسوک برم کلوپ رقص؟!
یا برم اشپزی که توش ماهرم؟!
یا برم یه چیز جدید؟!
+جیمین..رنگ چشمات به کی رفته پسر!؟!!!
نگاهمو بهش دوختم. تو چشمام زل زده بود. نگامو به پنجره دادم.
زمزمه کردم:بابام..
+پس بابات کره ای نیست اره؟!
_اره..
+هووووو..دورگه ای پس..
سری تکون دادم.
نمیخواستم هوسوک از وضع زندگی من باخبر بشه. نمیخواستم گذشته رو جلو چشمم بیاره.
_من میام کلوپ رقص..
+باشه بزن بریم..خودم باهات تمرین میکنم ماهر بشی..اگه بدونی
چقدر خوش میگذرهههه...
لبخندی زدم. همراه هوسوک راه افتادم.
از پنجره راهرو چشمم به کلوپ بسکتبال افتاد که داشتن تو حیاط و زمینشون بازی میکردن.
با دیدن تهیونگ و نامجون تعجب کردم.
اگه اینا اینجا هستن پس.....
با دیدن جونگ کوک و موهای مشکی
که خیس شده بودن به اطمینان رسیدم.
+اونا کلوپ بسکتبالن..خیلی هم خفنن..دوساله که برنده مسابقات میشن..
ناباور به هوسوک نگاه کردم.
_جون دوتایی؟!!!
+اره..همه ی اینا به خاطر بازی خوب جونگ کوک و همکاری
خوبش با تهیونگ و نامجونه..
_اوه!!!!
نگاهمو به جونگ کوکی دوختم که با
جدیت داشت بازی میکرد.
الحق که بازیش حرف نداشت. ادم دلش میخواست بشینه و فقط از
بازی کردنشون لذت ببره.
با هوسوک راهمون رو ادامه دادیم. وارد کالس شدیم.
هوسوک منو به معلم معرفی کرد و من اونجا ثبت نام کردم.
هوسوک تموم چیزا رو بهم گفت. باهم شروع به گرم کردن
کردیم.
از رقص بدم نمیومد هیچ وقت به طور جدی بهش نگاه نکرده بودم.
......
بعد از کلاس رقص حسابی عرق کرده بودم.
از حموم مدرسه استفاده کردم و نوبتی دوش گرفتم.
با حوله موهامو خشک کردم. لباسای رقصمو توی کیفم انداختم تا
ببرم خونه بشورم. فرم مدرسه رو پوشیدم
کرواتم رو بستم و کفشامو پوشیدم.
به سمت کمدم رفتم و وسایلم رو جا به جا کردم.
دستی توی موهام کشیدم یکم مرتبشون کردم و به سمت کلاس راه
افتادم.
هوسوک زودتر از من به کلاس رفته بود.
وارد کلاس شدم و واسه هوسوک
سری تکون دادم.
سر جام نشستم و با موهام ور رفتم.
با وارد شدن معلم همه سر جاهاشون قرار گرفتن.
......
اواسط درس بودیم که در کلاس باز شد.
با دیدن جونگ کوک جا خوردم!! فکر کردم رفته خونه.
×بیا داخل جونگ کوک..
جونگ کوک وارد شد و در رو بست. به سمت اخر کلاس اومد و سرجاش نشست.
کالسورش رو روی میز پرت کرد و خودکاری از تو جیبش بیرون
اورد. کالسورش رو باز کرد و مشغول نوشتن شد.
حواسمو به تخته دادم.
......

.سریع وسایلم رو جمع کردم. با هوسوک راه افتادیم
+خب جیم نظرت راجبع کلاس رقص چیه؟
لبامو جمع کردم و گفتم:بد نبود..فک کنم ازش خوشم بیاد..
خوشحال گفت:جدی؟!
سری تکون دادم..
_اوهوم..
دور خودش چرخید و ذوق زده گفت:من میخوام یه رقاص بزرگ
بشم..دوست دارم برقصم و معروف بشم..
لبخندی بهش زدم. داشتن ارزو خیلی خوبه..
از هم جدا شدیم. کلید انداختم و وارد خونه شدم.
در اتاقو باز کردم. طبق معمول داداشم خواب بود.
دستگاه ها رو چک کردم. همه شون تنظیم بودن و مشکلی نداشتن.
لباسامو عوض کردم.
دستامو شستم و مشغول کارای روزمره ام شدم.
شام درست نکردم. باقی مونده شام دیشب رو هنوز داشتیم.
درسمو خوندم و منتظر مامان شدم.
باید ازش پول بگیرم و برم دفترچه بخرم.
فحشی نثار روح جونگ کوک عوضی کردم.
خسارتشو یه جوری ازت میگیرم عوضی پولدار.
بلاخره مامان اومد. خیلی خسته بود.
به زور شام خورد و پولی کف دستم گذاشت و رفت خوابید.
اهی کشیدم..
کل روز اگه من فقط یک ساعت با مادرم میگذروندم. بقیه اش من مدرسه بودم و اون سرکار.
اشپزخونه رو مرتب کردم و کنار مامان خوابیدم.
کی قرار بود مشکالتمون تموم بشه؟!
...........
کتابمو بستم. از جام بلند شدم.
امروز هوسوک نیومده بود. منم موبایلی نداشتم که بهش زنگی بزنم
و حالشو بپرسم ولی فک کنم سرما خورده چون دیروز خوب
موهاشو خشک نکرده بود.
پول توی دستگاه انداختم خواستم روی شیرکاکائو بزنم که کسی بهم برخورد کرد.
سکندری خوردم و کنار رفتم.
تا به خودم بیام دکمه ی شیرموز زده شد و یه شیرموز بیرون افتاد.
با بهت به اون فرد احمقی که این کار رو کرد نگاه کردم.
خدای من!!!!!
جونگ کوک؟؟؟!!!!!
پوزخندی بهم زد خم شد و شیرموز رو برداشت و
گفت:عخی..دستم خورد..
.عوضییییی...با خشم بهش خیره شدم.
_مهم نیست یدونه برام میخری...
تک خنده ای زد و با تمسخر گفت:این کار رو نمیکنم..
با بهت به پروییش زل زدم..
_تو..تو به جای من انتخاب کردی..پس باید برام یدونه بخری..
+نمیتونی مجبورم کنی..
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:مجبورت میکنم..
با اخم بزرگی به جایی که مشت زده بودم نگاه کرد.

راستی عیدتون مبارک:)💜

راستی عیدتون مبارک:)💜

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.
𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒈𝒂𝒎𝒆 | 𝑲𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang