𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟑

806 159 21
                                    

استاد بیون جونگ _____________________________________بیون کمی از نوع تدریسش باهامون صحبت کرد و بعد از شوخی و خنده کلاسو تموم کرد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

استاد بیون جونگ
_____________________________________
بیون کمی از نوع تدریسش باهامون صحبت کرد و بعد از شوخی و خنده کلاسو تموم کرد.
دوباره فکرای ناجور تو سرم اومدن.
نمیخواستم به از دست دادن داداشم فکر کنم.
نمیخواستم تسلیم بشم.
باید روی خوش زندگی رو دوباره به خانوادم نشون بدم.
با ریخته شدن اب سردی روی تنم جیغی کشیدم!!!
دهنم باز مونده بود و چشمام تا ته گشاد شده بودن!!!
باورم نمیشد!!! تو شوک بودم!!!
هوسوک فریاد کشید:جئوووون..
صدای خنده ی جونگ کوک بلند شد.
عصبی از جام بلند شدم..یقه ی لباسشو تو مشتم گرفتم و داد
کشیدم:جئووووون فاکینگ جونگ کوک..دست از سرم
بردار..روانی دوقطبی..دیگه نمیخوام به بازی باهات ادامه بدم..این بازی مسخره رو تمومش کن..دیک فیس عوضی..
همه دورمون جمع شده بودن و پچ پچ میکردن.
یقه شو با یه هُل ول کردم. دست هوسوکو گرفتم و جونگ کوکی که تو بهت بود رو تنها گذاشتم.
سراغ کمدم رفتم و لباسامو عوض کردم.
لباس ورزشیمو پوشیدم و زیپشو بالا کشیدم.
هرجا رو که نگاه میکردم داشتن با انگشت منو نشون میدادن.
هوف کلافه ای کشیدم. واقعا دیگه برای امروز نمیکشیدم.
وارد کلاس شدم و سرمو روی میزم گذاشتم. کتابی رو باز کردم روی صورتم قرار دادم.
خیلی عصبی و خسته بودم. خیلی فشار روم بود. زندگیمون هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر نابود میشد و هیچ کاری از دستم برنمیومد.
هرچی بیشتر میگذشت بیشتر از هدفم دور میشدم.
باید یه کاری بکنم.
.....
با هوسوک پشت مدرسه نشسته بودیم و تو سکوت غذامونو میخوردیم.
واقعا از هوسوک ممنون بودم که شرایطمو درک میکنه و ازم بازجویی نمیکنه.
غذایی که تو دهنم بود رو قورت دادم و گفتم:هوسوکا..متاسفم که دوست عجیب و پر مشغله مث من گیرت اومده..
اولش تعجب کرد اما بعد مشت ارومی به بازوم کوبید و
گفت:مزخرف نگو..همه تو زندگیشون مشکل دارن..چه کم چه زیاد..یکی مثل تو زیاده..یکی مثل من کم اما دلیل نمیشه نتونم درکت کنم..اینجور موقع ها ادم وقت میخواد تا افکارشو سر و سامون بده..
لبخند کوچیکی بهش زدم و گفتم:ممنون که درک میکنی و
هستی..ممنون رفیق..
از اون لبخندای سانشاینیشو زد و حالمو خیلی بهتر کرد.
وجود هوسوک واسه من ضروری بود.
+زود باش غذاتو بخور تا سرد نشده..چس ناله هاتو بذار کنار و
شکمتو سیر کن تا مخ معیوبت کار کنه..
اروم به بازوش کوبیدم و معترضانه گفتم:یاااا..
وارد کلاس شدیم. حالم خیلی بهتر شده بود.
سرجام نشستم،نگام به جای خالیه جونگ کوک افتاد.
مثل اینکه رفته. بهتر! اون پسره ی روانی..
هرچی کمتر جلو چشمم باشه بهتره.
........
کلید انداختم و وارد شدم.
صدای تق و توق از اتاق داداشم میومد و این ینی مامانم خونه بود.
وارد اتاق شدم و مامانو دیدم که داشت
جای دستگاه جدید رو درست میکرد.
_بلاخره خریدیش؟!
+سالم..خوش اومدی..اره..
اهی کشیدم. تنها سرمایه زندگیمون هم فروخته شد.
مامان به سمتم اومد و گفت:اون دستگاه خرابو فروختم..تقریبا پول خوبی گرفتم..پس اندازش میکنم..اه باید یه تشکر ویژه از دکتر هان بکنم..اگه دستگاه بیمارستان نبود..
حرفشو خورد و لبشو گاز گرفت.
اه ریزی کشیدم و مامانو بغل کردم. حق داره بغض کنه.
کنار گوشش زمزمه کردم:یکم استراحت کن..
.....
تو حیاط منتظر هوسوک بودم تا از دستشویی بیاد.
کلوپ بسکتبال داشتن بازی میکردن. اون جونگ کوک رو مخ هم بود.
پشتمو بهشون کردم. خیلی سر و صدا داشتن.
این هوسوکم سنگ کلیه گرفته دم به دقیقه هی میره دستشویی.
با خوردن یه چیز سفت تو کمرم آخم هوا رفت.
بلند و عصبی از شدت درد نعره زدم:کدوم تخم سگی اینو
انداخت؟؟؟!!!!!
برگشتم به سمت زمین. اون احمقا توپ رو انداخته بودن.
از شانس گندِ منم باید توپ بخوره تو
کمرم.
توپ احمق توی این حیاط به این بزرگی جای بهتری جز کمر من پیدا نکرده.
+هوی بفرس بیاد..
نگاه خشمگینی حواله ی جونگ کوک کردم که داشت ور میزد.
توپو برداشتم و گذاشتمش جلوی پامو با تموم توانم شوتش کردم.
با خوردن توپ تو صورت جونگ کوک از خنده ترکیدم.
این توپ کارشو بلده.
جونگ کوک نعره ای زد و دو دستی صورتشو چسبید.
از خنده رو به شاشیدن بودم.
جونگ کوک زیر دستاش داد زد:عوضی..میکشمت..
بلند گفتم:هرچی عوض داره گله نداره..
رفیقاش دورش جمع شده بودن. جونگ کوک اما هنوز محکم
صورتشو گرفته بود.
یه لحظه نگران شدم.
نکنه خیلی محکم زدم؟!
دماغش نشکسته باشه؟!
به خودم جرعت دادم و جلو رفتم.
بهش رسیدم.
تهیونگ سعی داشت صورتشو ببینه.
×کونی ول کن صورتتو ببینم چیشده..
اما جونگ کوک عکس العملی نشون نداد. دستپاچه شده بودم.
_م..من میبرمش اتاق پرستاری..
تهیونگ گفت:نمیخواد خودم میبرمش..
اما من نمیتونستم همینجوری بذارمش. عذاب وجدان گرفته بودم.
_نه لطفا بذار من ببرمش..خودم اشتباه کردم خودمم درستش میکنم..
تهیونگ کوتاه اومد.
دستمو رو شونه اش گذاشتم و هدایتش کردم. باهام راه اومد.
کثافت چه بدن سفتی داشت.
باهم به سمت اتاق پرستاری راه افتادیم.
این هوسوک هم تو دستشویی اطراق کرده.
بیخیال هوسوک شدم. به اتاق پرستاری رسیدیم.
الان زنگ کلاسم میخوره. هووووف چه غلطی کردما..
وارد اتاق شدیم. کسی نبود.
در رو بستم.
نیازی به پرستار نیست خودم همه کار بلدم. جونگ کوک رو روی تخت نشوندم.
_هی دستتو بردار ببینم چیشده..
جونگ کوک دستشو اروم پایین اورد.
هااااااااا؟!!!!!!
این که طوریش نشده فقط یکم صورتش قرمزه.
اخم بزرگی کردم و گفتم:احمق منو گرفتی؟!! االن کالس شروع شده این مسخره بازیا چیه..
جونگ کوک پوزخندی زد.
نیشی کردم و خواستم خارج بشم که دست جونگ کوک از ناکجا اباد مانع باز کردن در شد.
به صورتش نگاه کردم. به هم زل زدیم.
_بکش کنار میخوام برم..
جونگ کوک توی یه حرکت در رو قفل کرد و کلیدش رو برداشت.
با بهت نگاش کردم.
_هوی این چه کاریه..بذار برم چرا در رو قفل میکنی؟!
+به نظرت چرا اینکارو کردم؟! میخوام ادبت کنم..کاری کنم یاد بگیری نباید صداتو واسه جئون جونگ کوک بلند کنی..نباید جلوی طرفداراش مث تیکه اشغال باهاش حرف بزنی..
متعجب و گنگ بودم. اون چش شده؟!
تقال کردم تا کلیدو ازش بگیرم.
+نه جوجه ی زشت این خبرا نیس..
اخم کردم و گفتم:زشت خودتی..
پوزخندی زد و گفت:یه مدرسه هلاک منن..حالا توی ریقو به من میگی زشت؟!
_همه دنبال پولت هستن نفهم..
خودشو نباخت و پوزخندی زد.
+جوجه کوچولو معیار همه ی دخترا و پسرا جذابیت و پوله..
متقابال پوزخندی زدم و گفتم:واسه شماها بعله ولی واسه کسی که واقعا دنبال یه رابطه ی درست و حسابیه معیار اصلی اخلاقه که متاسفانه جناب جئون فاقد اخلاق هستن..در واقع اخلاق صفر..
لبخند ملیحی زمینه ی حرفم کردم.


لبخند ملیحی زمینه ی حرفم کردم

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒈𝒂𝒎𝒆 | 𝑲𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora