𝐏𝐚𝐫𝐭𝟔

877 171 0
                                    

+بهت اجازه ندادم دست کثیفتو به من بزنی..
اون خیلی عوضیه..چطور جرعت میکنه با من اینجوری حرف بزنه؟!
_خفه شو..تو خودت کثیفی..تو مثل یه تیکه عن میمونی که یه
عالمه مگس دورت جمع شدن فک میکنی خبریه..پولدار
بدبخت..بمیرمم محتاج ادمای عوضی مثل تو نمیشم..
تند و عصبی حرفامو تو صورتش گفتم و دویدم سمت کلاس.
اون چطور میتونه اینقدر بیشعور باشه؟!
مگه من چیکارش کردم که بهم توهین میکنه؟!
چون پولداره باید بهم زور بگه؟!
چقدر بدبختم خدا..
سر جام نشستم. تنها دل خوشیم ناهارم بود.
سرمو روی میزم گذاشتم.
لعنت اگه این صندلی رو همون اول داده بودم االن گرسنگی
نمیکشیدم.
اون شیرکاکائو نیکوتین من بود مثل معتادا با خوردنش شارژ میشدم.
ولی من پا پس نمیکشم.
اصلا خوب شد صندلی رو بهش ندادم. باید حال ادمای عوضی مثل
اون رو گرفت.
اهی کشیدم.
صدای خنده ی جونگ کوک عوضی
میومد ولی من حاظر نبودم حتی نیم نگاهی هم بهش بندازم.
×نامجون تو واقعا احمقی..تو که میدونی من شیرکاکائو نمیخورم..
با شنیدن اسم شیرکاکائو چشمام گشاد شد.
من حاظرم بخورمش اگه نمیخوادش.
-به من چه خودت میرفتی هرچی دوست داشتی میگرفتی..
×اون نسکافه رو بده به من..
-واسه خودم گرفتم وحشی..ولش کن..
×گمشو پس واسم یچی دیگه بگیر..
سرمو چرخوندم.
نامجون رفت تا یه چیز دیگه بگیره.
جونگ کوک سرش تو گوشیش بود. تهیونگم طبق معمول روی
میز نشسته بود.
×هی چشم قشنگ..
با تعجب به تهیونگ که منو با این لقب صدا زده بود خیره شدم
حتی جونگ کوکم با تعجب سرشو از تو گوشیش بیرون اورد و نگامون کرد.
شیرکاکائو رو به سمتم گرفت و گفت:میخوری؟ فک کنم دوست داشته باشی.
اگه دنیا رو بهم میدادن اینقدر خوشحال نمیشدم.
فک کنم برق تو چشمامو دید که لبخند کوچیکی زد و
گفت:بگیرش میدونم دوست داری..چندباری دیدمت که داشتی از دستگاه میگرفتی..
و بعد شیرکاکائو رو به سمتم پرتاب کرد.
سریع گرفتمش و گفتم:اما خودت..
پرید وسط حرفم و گفت:من نسکافه رو ترجیح میدم..اینم مهمون من باش..
لبخندی از ته دلم زد و گفتم:ممنونم..
اونم لبخند بزرگ و مستطیلی زد. این
لبخند کاملا چهره شو بانمک میکرد.
چشمم به جونگ کوک عصبی افتاد که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه.
سریع مشغول خوردن شیرکاکائو هدیه ایم شدم.
تهیونگ تا نگاه خشمگین جونگ کوک رو دید سریع بلند شد و گفت:فک کنم یکی نامجون رو وسط راه ترور کرده..برم ببینم
کدوم گوری مونده..
و بعد سریع جیم شد.
خندم گرفته بود.
با تموم وجود نی رو مکیدم. تهِ شیرکاکائو رو در اوردم.
درحالی که پیروزمندانه به جونگ کوک نگاه میکردم به سمت سطل اشغال رفتم. پاکت شیرکاکائو رو توی سطل انداختم.
لبخند کجی واسه جونگ کوک زدم.
با اخم دندون هاشو رو هم سایید.
قیافه اش درست شبیه گاوهای وحشی شده بود که انگار پارچه قرمز دیدن.
از تشبیهم خندم گرفت. سر جام نشستم.
جونگ کوک به سمتم چرخید و گفت:دارم واست..
بهش اهمیتی ندادم.
پسره ی دو قطبی.
.....
با بیرون رفتن معلم نفس راحتی کشیدم.
اخیش..بالخره این کلاسم تموم شد.
پنجره ی کالس باز بود و نسیم خوبی میومد. روزای سرد و برفی تو راه بودن.
بدنم رو کشیدم تا خستگی از تنم در بره.
نگام به جونگ کوکی خورد که بلند شد و به سمتم اومد.
خودمو جمع و جور کردم و گارد گرفتم.
نگاهش به دفترچه ام افتاد. سریع دفترچه مو برداشتم و گذاشتم تو کیفم.
نیشخندی زد و گفت:همیشه همین جوری ازم حساب ببر جوجه..
اخمی کردم و گفتم:ازت حساب نمیبرم..حوصله دردسرات رو ندارم..من مثل تو بیکار نیستم که فک کنم بیینم چجوری میشه یکی رو ازار داد..
+خیلی حرف میزنی..اونم گنده تر از دهنت..هنوز یادمه چی بهم گفتی..پسره ی غربی..
_من غربی نیستم..
+قیافه ی زشتت که اینو نمیگه..
دهنم از بیشعوریش باز موند. من اونقدرام زشت نیستم.
_مواظب حرف زدنت باش..نمیتونم دیگه توهیناتو تحمل کنم..
+هه! مثال میخوای چیکار کنی؟ این مدرسه تو مشت منه..از دانش اموزاش بگیر تا مدیرش..سه سوته میتونم اخراجت کنم..
عوضییییی...اون خیلی خیلی عنه..
_ادمایی مثل تو که به پولشون مینازن نمیتونن درک کنن یه فقیر
چی میکشه..واسم مهم نیست اخراج بشم و نتونم درس بخونم..چون از اولشم به زور اومدم سال سوم..هر
غلطی خواستی بکن..ولی تو منو اخراج نمیکنی..
ابروهاش بالا پرید..
اروم زمزمه کردم:چون تو یه روانی هستی که دنبال یه سرگرمیه و بازیه..
مشتشو محکم کوبید رو میز و بلند داد کشید:جرعت داری دوباره تکرارش کن..
به خودم لرزیدم. اون خیلی ترسناک شده بود.
تموم توجه کلاس و بچه ها رو ما بود.
دیگه نتونستم تحمل کنم ظرف غذامو
چنگ زدم و دویدم به سمت در کلاس.
تهیونگ رو از تو چهارچوب در کنار زدم و گفتم:ببخشید...
به پشت مدرسه پناه اوردم. نشستم و نفسی تازه کردم.
جونگ کوک عوضی..اخراجم کن..هر گهی دوست داری بخور.
من از اولشم میخواستم کار کنم تا مادرم اینقدر سختی نکشه.
سعی کردم بهش فکر نکنم.
دیگه بی توجهی به کاراش فایده ای نداره.
صبرم تموم شده.
خیلی خب جئون..
میخوای بازی کنی؟
باشه بازی میکنیم....
غذامو خوردم و بلند شدم. آبی به سر و صورتم زدم. به کلاس رفتم.
جونگ کوک رفته بود، نبودن وسایلش اینو میگفت.
........
بلاخره امروز هم گذشت.
زنگ در رو فشار دادم.
هوسوک ادرس خونه شون رو بهم داده بود.
اومده بودم بهش یه سری بزنم.
در باز شد.
با دیدن دختری که انگار خوده هوسوک بود فقط موهاشو بلند گذاشته بود،جا خوردم!
دختر خم شد و گفت:خوش اومدی..بیا داخل..
_سلام..ممنون..
وارد شدم.
مثل اینکه هوسوک منو به خانوادش معرفی کرده.
با راهنمایی اون دختر که به احتمال صد درصد خواهرش بود وارد
اتاق شدم.
هوسوک روی تخت دراز کشیده بود.
_سلام..بهتری؟
هوسوک لبخندی زد و گفت:اره بابا..فقط حوصله مدرسه نداشتم وگرنه این مریضی که چیزی نیس...
خواهرش نگاه بدی حواله ی هوسوک کرد و گفت:نذار بگم تا
همین دو دقیقه پیش چه ناله ای واسه امپول زدن میکردی..
هوسوک اعتراضی کرد و گفت:عهههه..یکم ابرو واسم بذار
خواهرمن..
خواهر هوسوک ایشی کرد و گفت:تنهاتون میذارم..
لبخندی بهش زدم و اون خارج شد و در رو بست.
کنار هوسوک روی صندلی نشستم.
هوسوک پرسید:چه خبر از مدرسه؟
_هیچی طبق معمول..کتاب ها رو
واست اوردم بنویسی..
+ممنون..حالم خیلی بهتره شب مینویسم فردا واست میارم..
_باشه..
وارد کلاس شدم.
دیر کرده بودم اما معلم هنوز نیومده بود.
چشمم به هوسوکی افتاد که سرشو روی میز گذاشته بود و چرت
میزد.
بقیه رو از نظر گذروندم اما چشمم رو جونگ کوکی که سرش
طبق معمول تو گوشیش بود ، ثابت موند.
بین میز و صندلیش ایستاده بود.

 بین میز و صندلیش ایستاده بود

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒈𝒂𝒎𝒆 | 𝑲𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏Donde viven las historias. Descúbrelo ahora