▪🅵ᴏʀᴇᴡᴏʀᴅ▪

3.3K 384 37
                                    

         
"همسرم خیلی ازت خوشش اومده‌."
صدای ارشدش اونو از فکر بیرون کشید و با تعجب به سمتش برگشت.
"از من... خوششون اومده؟"
"آره.بهم گفت وقتی تو رو دیده خیلی به دلش نشستی."
بکهیون همچنان با چشمهای گرد شده از توصیفات همسر سهون راجع به خودش، به مرد کنارش خیره شد.
سهون یه جوری رفتار میکرد انگار ابراز خوشنودی همسرش از یه مرد دیگه یه چیز خیلی عادیه!

■▪■▪■

بکهیون محکم آب دهنش رو قورت داد. اونا قرار بود چه بلایی سرش بیارن؟
به خاطر اینکه رازشون رو فهمیده بود؟
ولی اون که راجع به چیزی کنجکاوی نکرده بود! خودشون همه چیز رو بهش گفتن.
با حس خیسی کف دست پسر ترسیده،لبهاش رو به گوشه ی لبهای پسر رسوند و با همون صدای بم و آروم زمزمه کرد:
"نترس. مطمئن میشم بهت خوش بگذره."

■▪■▪■

باسنش رو کمی بلند کرد و سعی کرد خودش رو توی حلقه ی دستهایی که دور عضوش پیچیده شده بودن تکون بده.
هیچ کدوم از کارهایی که داشت انجام میداد دست خودش نبود.
انگار اون دوتا مرد بکهیون رو فلج کرده بودن.
فقط توی بغلشون نشسته بود و از لذت ناله میکرد.

■▪■▪■▪■▪■▪■▪■▪■

سلام گوگولیا.
از اونجایی که از DRAWER'S BLOCK خیلی استقبال شد، تصمیم گرفتم یه سکایبک دیگه بنویسم.
البته توی این فیکشن، سکای زوج اصلی هستن.
(جهت آرامش خاطر سکای لاوران عزیز😂💖)

یکی از دوستان این عکسو برام فرستاد و ازم خواست یه وانشات سکایبک براش بنویسم.
(که البته واتپد دیلیتش کرد و هشدار داد 😑🤦‍♀️ و متاسفانه دیگه موجود نمیباشد. بعدا توی اینستاگرامم پستش میکنم.)


منم که شروع کردم به نوشتن یکهو حس و حال نویسندگیم فوران کرد 😂 و تصمیم گرفتم ادامش بدم و تبدیلش کردم به یه مینی فیک.
امیدوارم خوشتون بیاد.

فالورا به  170 رسیدن آپ رو شروع میکنم.

🆂ᴜɴʙᴀᴇ's ʜᴜsʙᴀɴᴅ Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz