▪🅲ʜᴀᴘᴛᴇʀ▪ 𝟵

1.6K 394 134
                                    


لباسهاش رو با پیژامه ی کرم رنگش که طرح پاپی داشت عوض کرد و بعد از خوردن یه ساندویچ ساده و مسواک زدن و چک کردن پیامهاش، روی تخت دراز کشید و همین که میخواست ساعت هشدار گوشیش رو برای فردا صبح تنظیم کنه، چشمش به خریدهای کنار در افتاد.

با ذوق و نیشی که تا بناگوش باز بود، دونه دونه لباسها و کفشها رو از توی پاکت در آورد و دوباره یکی یکی همشونو پوشید.

با خوشحالی  جلوی آینه میچرخید و خودشو برانداز میکرد. میخندید و به لباسهایی که به خوبی توی تنش نشسته بودن دست میکشید. داشت به این فکر میکرد فردا کدومشون رو بپوشه که با تصویر خودش توی آینه چشم تو چشم شد و لبخند بزرگِ روی صورتش از بین رفت.

انگار که یکی با مشت کوبیده باشه به صورتش، ناگهان به خودش اومد .

کلافه به موهاش چنگ زد و با حس بد عجیبی که آرزو میکرد بتونه همشو بالا بیاره تا کمی سبک بشه، توی اتاق از اینور به اونور میرفت.

"دارم چه غلطی میکنم؟"

واقعا داشت چه غلطی میکرد؟

"چه مرگم شده؟"

کت زرشکی رنگ رو از تنش در آورد و پرتش کرد روی تخت.

"خدای من... خدای من دارم دیوونه میشم."

در حالی که سرش رو بین دستهاش گرفته بود و زانوی غم به بغل، روی تخت نشست.

نه. نه این درست نبود!

اصلا درست نبود ولی نمیتونست جلوی حس هایی که داشت رو بگیره.

شرایطی که بکهیون توش گیر کرده بود اشتباه محض بود و خودشم اینو خوب میدونست.

ولی نمیتونست.

لعنت بهش. نمیتونست.

نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.

_نه بکهیون به خودت بیا. اینا همش اثرات اولین سکسه. آره خودشه. همینه. به خاطر همینه.

داشت خودشو میکشت تا به خودش بقبولونه حس هایی که بهش هجوم آوردن به خاطر اینه که بیست و چهار سال از زندگیش رو مثل یه راهبه ی باکره گذرونده و الانم فقط جو گیر شده.

_باید زودتر دست بجنبونم و با یکی قرار بذارم.

شاید اگه با یکی وارد رابطه میشد،همه ی این احساسات عجیب غریبش از بین میرفت.

شاید به خاطر این بود که فقط یکبار سکس داشته و اگه با فرد دیگه ای سکس میکرد همه چیز حل میشد.

خودشه. راه حل همین بود.

باید یکبار دیگه سکس میکرد و اونوقت همه چیز براش عادی میشد و کشش عجیب و غریبی که نسبت به اون دوتا مرد داشت هم از بین میرفت.

آره باید سکس میکرد. ولی با کی؟

کی حاضر میشد باهاش قرار بذاره یا بخوابه؟

🆂ᴜɴʙᴀᴇ's ʜᴜsʙᴀɴᴅ Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin