▪🅲ʜᴀᴘᴛᴇʀ▪ 𝟭𝟮

1.7K 437 129
                                    


سریع از تاکسی پیاده شد و خودشو رسوند جلوی در خونه.
مادرش رفته بود ولی کارگرها همچنان در حال بیرون آوردن اثاث خونه اش بودن‌.

رفت توی خونه. حالا دیگه کاملا خالیِ خالی بود.  سرش گیج رفت و اگه به دیوار کنارش تکیه نمیداد، محکم پخش زمین میشد.
ناراحت و عصبانی بود اما بیشتر از همه اونا، نگران بود.
جلوی در، صاحبخونه ی پیرش رو دید که عصا به دست ایستاده و به کارگرها نگاه میکنه.
جلو رفت و دستش رو گرفت.

_آجوشی، چطور بدون اجازه ی من خونه رو تخلیه کردین و وسایلمو ریختین توی کوچه؟
به چه حقی بدون اجازه همچین کاری کردین؟

بکهیون عصبانی بود ولی سعی داشت خودشو کنترل کنه تا سر اون مرد پیر داد نکشه.
پیرمرد کلافه دستشو از دست بک بیرون کشید.

_ببین پسرجون، من حوصله ی دردسر ندارم. زودتر اثاثتو بردار و از اینجا برو. اگه یکبار دیگه مادرت بیاد اینجا و بی آبرویی امروزشو تکرار کنه مجبور میشم به پلیس زنگ بزنم و اونوقت برای هردومون دردسر میشه.

بک دستشو روی صورتش گذاشت و با حرص نفسشو بیرون داد. درسته. اون مادر خودشو خوب میشناخت. حالا باید به همه ی حسای گندش، خجالتزدگی رو هم اضافه میکرد.

_اون...چیکار کرد؟

پیر مرد با اکراه بهش نگاهی انداخت. انگار حالا که فهمیده بود این پسر، بچه ی اون زنه، نمیتونست تحملش کنه. البته که بک به این نگاه و رفتار عادت داشت. بچه که بود زیاد تجربه اش کرده بود. ای کاش میتونست بگه دیگه براش عادی شده، ولی هنوزم با اینکه کار اشتباهی ازش سر نزده بود، باعث میشد به خاطر اینکه بچه ی اون زنه خجالت بکشه و شرمنده باشه‌

_اومد اینجا، جلوی خونه داد و هوار راه انداخت و یه مشت چرت و پرت گفت. من دیگه سنی ازم گذشته حوصله ی دردسر ندارم. فقط زودتر از اینجا برو.

صاحبخونه اش بعد از اینکه مطمئن شد کارگرها همه چیزو بردن بیرون، در واحد بک رو قفل کرد و به خونه ی خودش رفت.

بکهیون خسته و ناامید کنار وسیله هاش توی کوچه نشست و سرشو روی زانوهاش گذاشت تا چهره های پر از ترحم رهگذرها رو نبینه و بیشتر از این خجالت نکشه.

نه جایی رو داشت که بتونه بره و نه دوستی که بتونه ازش کمک بگیره.
یکهو کسی رو به خاطر آورد. گوشیشو درآورد و سریع شمارشو پیدا کرد. یکم طول کشید تا فرد پشت خط جواب بده.

_هی بک! چطوری؟ زنده ای؟ رئیس چی گفت؟ اخراج شدی؟ کجا رفتی یهو؟ جریان تو و اوه سهون چیه؟

_سلام جونگده.

_حالت خوبه؟ اونطوری از شرکت رفتی نگران شدیم. جریان ویدیوهایی که توی شرکت دست به دست میشن چیه؟

جونگده بدون اینکه به بک مجال حرف زدن بده، پشت هم سوال میپرسید.

بکهیون نفس عمیقی کشید و با ناراحتی چشماشو بست. اصلا نمیدونست باید در جواب سوالاتش چی بگه.

🆂ᴜɴʙᴀᴇ's ʜᴜsʙᴀɴᴅ Onde histórias criam vida. Descubra agora