▪🅲ʜᴀᴘᴛᴇʀ▪ 𝟰

1.8K 423 175
                                    

صبح روز بعد،بکهیون با احساس عجیبی از خواب بیدار شد.

گیج بود، سردرد داشت و در تمام نقاط بدنش احساس کوفتگی میکرد. مخصوصا پایین تنه اش درد میکرد و بین باسنش کمی حس سوزش داشت.

چشم های خوابالودش رو با مشتش مالوند و دست دراز کرد تا عینکش رو از کنار بالش،جایی که همیشه میذاشت برداره.

در همون حال که مینشست و مثل موش کور،مشغول گشتن به دنبال عینک عزیزش بود،عملیات جست و جو رو متوقف کرد و به ملحفه هایی که روشون خوابیده بود دست کشید.

خیلی نرم بودن و بوی خیلی خوبی هم میدادن. بکهیون تا جایی که یادش میومد نه پتوی زبر و کهنه اش به این لطافت بود و نه از چنین شوینده

ای که حتی از بوی خوبش هم مشخص بود گرونه ،برای شستنشون استفاده میکرد. در واقع بهتر بود بگیم سالی یکبار،اونم قبل از کریسمس، پتو و روتختیشو مینداخت توی لباسشویی تا حداقل برای سال جدید با بوی نم و رطوبت نخوابه!

یه چیزی این وسط درست نبود. با همون چهره ی گیج و منگ و موهایی که به جهت های مختلف توی هوا سیخ شده بودن،با سرعت بیشتری به اطرافش دست کشید تا اون جسم لعنتیو پیدا کنه.

ناامید از تلاشهای نافرجامش،با کف دست ضربه ای به پیشونیش کوبید. اگه با این وضع چشمهاش میخواست بلند بشه و دور خونه دنبال عینکش بگرده، یا دو سه تا از اثاثیه ی خونه رو میشکوند یا کلا خونه رو به آتیش میکشید! ولی چاره ای نداشت و باید زودتر آماده میشد و به شرکت میرفت.

خواست از جاش بلند شه که با حس سوزش توی باسنش دوباره سرجای اولش برگشت.

معلوم نبود چه مرگش شده! یه روز معده و کلیه اش درست کار نمیکرد و روز دیگه مثل پیرمردای نود ساله از شدت کمردرد خونه نشین میشد. تنها جای سالم بدنش سوراخ کونش بود که اونم به نظر میومد خراب شده.

در همین حین که فکر میکرد چه فوحش و ناسزایی کاملا مناسب شرایط مزخرف فعلیشه حرکت سایه ای رو دید. فکر کرد خیالاتی شده و دیگه تاریخ انقضای چشمهاش به سر اومده که سایه دوباره حرکت کرد و بهش نزدیک و نزدیک تر شد.

بکهیون پارتنر یا همخونه ای نداشت. اولین گزینه ای که به ذهنش اومد،دزد بودن فرد مقابلش بود چون یک هفته بیشتر از وقتی که به این خونه اسباب کشی کرده بود نمیگذشت و حتی خونواده اش هم آدرس دقیق خونه ی جدیدش رو نداشتن.

احتمالات عجیب غریبش خیلی ادامه دار نشد چون با قرار گرفتن عینک روی چشمهاش و دیدن بدن برهنه ی جلوش که قطرات آب ازش چکه میکرد دادی کشید که صدای گرفته ی اول صبحش باعث شد بیشتر شبیه یه جیغ نا موفق باشه.

"هی منحرف عوضی توی خونه ی من چـ_..."

آقای کیم؟ اون آقای کیم بود؟ یه نگاه به اطرافش کرد. توی یه اتاق خواب خفن و دلباز بود. اتاق اندازه ی پذیرایی خونه ی جدیدش بود. داشت خواب میدید؟ ولی چرا خوابش انقدر عجیب غریب بود؟

🆂ᴜɴʙᴀᴇ's ʜᴜsʙᴀɴᴅ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora