▪🅲ʜᴀᴘᴛᴇʀ▪ 𝟲

1.6K 408 213
                                    

       
  
بعد از دو ساعت و نیم خرید و گشت و گذار، از مرکز خرید اومدن بیرون و پاکتهای خریدشون انقدر زیاد بود که سهون به یکی پول داد تا اونا رو تا جلوی در براشون حمل کنه!

سهون نه فقط برای بکهیون،بلکه برای خودش و کای هم کلی خرید کرد و از هرچی که خوشش میومد، برای برداشتنش درنگ نمیکرد و بیشترشون هم برای کای بودن چون چندین دفعه از دهن سهون شنید که گفت"این خیلی توی تن کای قشنگ میشه."

جلوی ورودی که رسیدن، تاکسی گرفت و مردی که همراهشون بود وسیله هاشون رو توی صندوق گذاشت.

وقتی توی ماشین نشستن،بکهیون از شدت خستگی فورا خودشو روی صندلی ها ولو کرد.

"آخیش!"

چند بار روی صندلی وول خورد تا جاشو راحت کنه و با لبخندی نفسشو داد بیرون و بعد از اینکه سهون آدرسو به راننده داد تازه یادش اومد ارشدش کنارش نشسته.سرفه ای کرد و پاهاشو که صد و هشتاد درجه باز کرده بود جمع کرد و صاف نشست.

سهون لبخندی زد و خودشو با گوشی سرگرم نشون داد تا پسر کنارش راحت باشه. هرچند که لازم نبود نگران چیزی باشه چون چند دقیقه بعد با شنیدن صدای خرخر به سمت چپش نگاه کرد و بکهیونی رو دید که چشمهاش بستست و با هر تکون ماشین، سرش به شیشه میخوره ولی انگار انقدر خسته بود که به همین زودی به خواب رفت و برخورد سرش با شیشه ی ماشین هم نمیتونست خوابشو بهم بزنه.

بهش نزدیک شد و به آرومی سرش رو به شونه ی خودش تکیه داد و دوباره مشغول چک کردن اخبار توی گوشیش شد.

ترافیک خیلی سنگین بود، راه ده دقیقه ای نیم ساعت طول کشید و سهونی که همیشه از اینکه توی ترافیک بمونه کلافه میشد،اینبار خیالش راحت بود که بکهیون میتونه کمی بیشتر استراحت کنه.

وقتی به مقصد مورد نظر رسیدن، طوری که پسر خوابیده نترسه، به آرومی صداش زد.

"بکهیون... بکهیون. بیدار شو باید پیاده شیم."

بکهیون با حس دست نرمی که به گونه اش کشیده میشد کم کم چشمهاشو باز کرد و خمیازه ی طولانی ای کشید.

سهون از ماشین پیاده شد و به سمت راننده رفت تا خریدهاشون رو که از صندوق عقب ماشین درمیاورد بگیره و همینکه بکهیون هشیار شد و خواب از سرش پرید، سریع به سمتشون رفت و نصف پاکتهارو از دست مرد گرفت.

همکارش با لبخند ازش تشکر کرد و وارد رستوران جلوشون شدن.

فضا شیک و دنج بود. موسیقی ملایمی پخش میشد و بوی خوش غذا به همراه باد خنکی که به صورتش میخورد باعث شد لبخند محوی روی لبش بشینه و حس ریلکسی خاصی بهش دست داد.

کای زودتر از اونا رسیده بود. براشون دست تکون داد و هردو به سمت یکی از میزهای کنار پنجره رفتن.

🆂ᴜɴʙᴀᴇ's ʜᴜsʙᴀɴᴅ Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin