▪🅲ʜᴀᴘᴛᴇʀ▪ 𝟭

1.9K 470 100
                                    

بکهیون استرس داشت.

کف دستهای عرق کرده اشو خیلی نامحسوس، دائما به شلوارش میکشید و با اضطراب پشت پسر قدم برمیداشت.

اولین باری بود که قرار بود به خونه ی همکارش بره و حقیقتا اونقدرا هم با اون پسر صمیمی نبود که بخواد بکهیونو برای شام به خونه اش دعوت کنه.

وقتی سهون دعوتش کرد و بهش گفت که همسرش حسابی برای برنامه ی امشب تدارک دیده واقعا جا خورد.

اصلا فکر نمیکرد سهون ازدواج کرده باشه. یعنی در واقع نه بهش میومد ازدواج کرده باشه و نه حلقه ای توی دست چپش دیده بود.

سهون توی شرکت ارشدش بود و ارشد خیلی مهربونی هم بود. میز کارش با میز بکهیون خیلی فاصله نداشت و هرموقع که خسته میشد و میخواست دست و پاشو کمی کش بیاره تا از اون حالت کوفتگی دربیاد، سهونو میدید که با یه لبخند مهربون بهش نگاه میکنه‌.

همیشه نگاه های اون پسر دستپاچه و معذبش میکردن.

نمیدونست چرا. اختلاف سنی زیادی بینشون نبود.

سهون فقط بیست و شش سالش بود و حدودا دو سال ازش بزرگتر بود ولی جذبه و رفتار مردونه ای که داشت باعث میشد گاهی اوقات دست و پاشو جلوی اون گم کنه.

از همه معذب کننده تر وقتهایی بود که سهون یکهو باهاش مهربون میشد، چون لبخند هایی که بهش میزد با چهره ی عبوس توی شرکت کاملا در تضاد بود و بکهیون واقعا نمیدونست همچین وقتهایی چطور باید واکنش نشون بده.

با اینکه سهون هنوز ترفیع نگرفته بود و یه کارمند ساده به حساب میومد، همه ی مدیران شرکت ازش حساب میبردن و یه طور خاصی بهش احترام میذاشتن.

البته اینکه اون توی تیمشون با استعداد ترین بود هم چندان توی این رفتارها بی تاثیر نبود‌.

با این شرایط، بکهیون پیش خودش فکر کرد خیلی بی ادبیه که دعوت همکار و ارشدش رو که طی شش ماه کارش توی شرکت به عنوان تازه وارد، همیشه باهاش خوب رفتار کرده رو نادیده بگیره. حتی با اینکه یکمی ازش میترسید و کنارش معذب میشد، چون به هیچ عنوان نمیخواست همین اول کار، موقعیتش رو توی شرکت خراب کنه. ترجیح میداد با کسی که مدیرای شرکت انقدر بهش احترام میذارن خوب رفتار کنه‌.

پس بعد از تموم شدن تایم کاری و چند ساعت اضافه توی شرکت موندن به خاطر یکی از پروژه ها، بدون اینکه حرف زیادی بینشون رد و بدل شه، بکهیون به دنبال ارشدش رفت تا با ماشین اون به خونه ی سهون برن.

سهون بعد از یه نگاه مهربون دیگه به بکهیون، در ماشین رو باز کرد و سوار شد و بکهیون هم فورا توی ماشین نشست.

قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه، کتش رو در آورد و به همراه کیفش روی صندلی های عقب انداخت.

🆂ᴜɴʙᴀᴇ's ʜᴜsʙᴀɴᴅ Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang