What is happening?

302 29 7
                                    

-یاااااا کیم جونگین ...دادی با تمام وجودم زدم
-فکر کردی خیلی زرنگی نه؟

اینکه هر روز صبح با یکی لاس میزنی،نهارتو با یکی دیگه از دوست دخترات میگذرونی و شام های روزهای زوجو با کیونگ سو میری بیرون و بعد میپیچونیش و میری بار و شب ها با دخترای مختلف میخوابی و در نهایت نامزد منی و با من زندگی میکنی خیلی بهت خوش میگذره،نه؟

با تمام توانی که داشتم داد زدم،آره،باید داد میزدم،دیگه هیچ صبری نداشتم،خسته شده بودم؟

آره خسته بودم از بازی این زمونه ی لعنتی ک هر بار میخواست خوب بچرخه یه اتفاق دیگه میفتاد...

مصمم بودم ودستم رو اونقدر مشت کرده بودم که
دیگه دردم گرفته بود...

با جمله اخری که غریدم همه توجه ها به ما دو نفر جلب شد...
جونگینی که داشت راهشو میرفت به آرومی روی پاشنه پاش چرخید و یک نگاه تمسخر آمیز بهم کرد و منو خورد تر از چیزی که هستم کرد...
و با یه پوزخندی که داد میزد و میگفت که تو هیییچچچ غلطی نمیتونی بکنی بیون بکهیون بهم نگاه کرد و برگشت و به راهش ادامه داد.... و رفت...

باید چیکار میکردم؟

مگه همه چیز تقصیر من بود؟

مگه من خواسته بودم ؟

حیف که باید انتقام میگرفتم...انتقام خون تنها کسی که از خونواده ام برام مونده بود و رئیس کیم به قول
خودش اعظم ازم گرفتش....

سعی کردم جلوی افکارمو بگیرم...الان وقت فکر کردن به گذشتن نبود...

سریع خودمو جمع و جور کردم و قیافه جدی و کاریزماتیک همیشگیمو به رخ بقیه کشوندم...نباید نشون میدادم ضعفی دارم یا از چیزی ناراحتم...

به سمت دفتر رفتم و کیفمو برداشتم...

صبح ساعت ۸ مجبور بودم به شرکت سر بزنم و بعد برم دانشگاه...

با سرعت هر چه تمام تر به پایین حرکت کردم تا به کلاسی ک ساعت ۹ شروع میشد برسم...
به سمت خیابون رفتم تا تاکسی بگیرم...
اعصاب رانندگی رو نداشتم...

به اندازه ی کافی جونگین رو اعصابم بود...
بالاخره بعد از چند دقیقه سوار تاکسی شدم...
تا دانشگاه حدود نیم ساعت راه بود و چه تایمی

مناسب تر از این زمان تا به همه ی گذشته ام یه نگاه بندازم و ببینم با خودم چند چندم
من بیون بکهیون...پسر دستیار سابق رئیس بزرگترین مافیای کره...۲۳ ساله و دانسجوی رشته موسیقی...
پسری که مادرشو هرگز ندید...
پسری که برادرش رو توی بچگی گم کرد و مطمئنا برادرش تا الان مرده بود...

پسری که پدرش...تنها عضوی از خانواده اش که براش باقی مونده بود رو وقتی فقط ۹ سال داشت از دست داد...
به بدترین وجه ممکنه هم از دست داد...

اون روز من نه تنها پدرم رو از دست دادم،بلکه نیمی از وجودم هم با پدرم به خاک سپرده شد
پدری که رئیس کیم اعظم بهش دستور داد تا جلوی بچه ۹ ساله اش خودشو بکشه...
نه با هر چیزی...
بلکه پدرم جلوی من با تفنگ به سرش تیر خالی کرد...

اون روز قشنگ یادم هست...
که چقدر خوشحال بودم از اینکه برای تولدم برام اسباب بازی ای رو که دوست دارم خریده...

یادمه که چطور یهو همه چیز بهم ریخت
و یادمه که چطور پدرم جلوم اشک میریخت..
یادمه چطور فهمیدم پدرم کارمند یه شرکت ساده نیست بلکه دست راست رئیس مافیاست...

من واسه بزرگ شدن زیادی کوچیک بودم...
یادمه چطور رئیس با بی رحمی گفت خودش رو بکشه
یادمه چطور تفنگو گذاشت تو دهنش..
یادمه اون صدا...
اون صدا...
شبا کابوسم میشه و دست وبالم رو میگیره...

من از بچگیم یاد گرفتم بزرگ باشم...
اون روز من از حال رفتم...
تا مدت ها چیزی از اون روز بخاطر نیاوردم...تا مدت های زیاد...
خیلی طولانی...
ولی زیاد طول نکشید این رویای فراموشی...
رئیس که از نبوغ من خوشش میومد و وقتی فهمید چیزی یادم نیست از من استفاده کرد...روم سرمایه گذاری کرد یکجورایی ...
از همون اول اماده ام کرد...بهم گفت پدرم رو کشتن...با یه چهره خیلی مهربون وارد عمل شد تا بتونه نهایت سو استفاده رو بکنه...
الان سه ماهه همه چیز یادمه...
چقدر احمق بودم واقعا...
و چقدر سخته تظاهر به علاقه داشتن در حالی ک از بن متنفدم ازشون

حالم از زندگیم بهم میخوره...
از یتیم و بی پناه بودنم
از از دست دادن نیمه وجوم...رفیق و یار و یاورم...
سه ماهه که خواب و خوراک ندارم..
به فک انتقامم...
یه انتقام سخت...خیلی سخت...
(#انتقام_سخت)
مگه یه آدم چقدر میتونه تحمل کنه؟
بالاخره یروزی یجایی می ایستی...
به پشتت نگاه میکنی...
خیابون یک طرفه ای که شروعش کردی...
مسیرش مشخصه...
نمیتونی برگردی
جلوی راهت هم مه هست که جلوی اتفاقات گرفته و پایانت هم مشخص نیست...
گاهی باید
بایستی...
پیاده شی
به پشتت نگاه کنی...
مرور کنی سختیای راهو..
و بعد سیگارت رو روشن کنی...
یه استراحت کنی...

برگردی
و به راهت ادامه بدی...
با صدای راننده به خودم اومدم...
چقدر زود نیم ساعت گذشته بود

همه چیز زود میگذره...
کی فکرشو میکرد من تو سه ماه از اون بکهیون کیوت و دوست داشتنی به یه آدم مغرور تبدیل شم؟

از تاکسی پیاده شدم و کولمو انداختم روی دوشم...
دیگه طاقت روبه رو شدن با جونگینو نداشتم اینجا...حداقل نه برای امروز...

Hallow HeartsWhere stories live. Discover now