disgusting problems

18 2 0
                                    

-تو الان جدی داری به من میگی؟جونگین!خواهش میکنم!
/چه مرگته یول!دارم بهت میگم،من تحت هیچ عنوان دوست ندارم بخاطر این نکبت کتک بخورم پس بنفعشه که آدم باشه و بگه چشم
چانیول شقیقشو با انگشتاش فشار داد و سعی کرد درست تر فکر کنه
-اگه بفهمه قراره هفته بعد با تو ازدواج کنه مطمئن باش دیوونه میشه،مطمئن باش جونگین
/فکر میکنی من دلم میخواد با اون ایکبری ازدواج کنم وقتی دلم پیش کس دیگه ای گیر کرده؟هوم؟
اخرین کلماتو تقریبا با فریاد بیان کرد

مدتی بینشون سکوت ایجاد شد،حداقل ،لحظه ای طولانی،هردوشون ذهنشون درگیر حرف دیشب مرد شد

فلش بک:
باهم به عمارت کیم رفتن و بعد از ورود اون پیرمرد خرفت رو دیدن،مثل همیشه بود،نه کمی پیرتر،ن حتی شاداب تر،همون بود
یه عوضی

با دیدنش پوزخندی روی لبای جونگین نشست اما حالا وقت انتقام نبود،باید مراقب همه چیز میبود و از همه بدتر اون پسر حالا با یه پلیور حاضر شده بود و نمیدونست که پدرش از لباس غیر رسمی متنفره؟

#خوش اومدین،پسرانم..بکهیون عزیزم
با بکهیون خشک دست داد و با جونگین خشک تر

#امشب خواستم پسر و همسر ایندشو ببینم،نه بیشتر و نه کمتر
#و البته میبینم که بسیار کنار هم داره بهتون خوش میگذره
جونگین به اجبار دست پسر کنارشو گرفت و لبخند سردی زد
/مگه میشه شما اشی بپزین و خوشمزه نشه مستر

پوزخندی روی لبای پدرش شکل گرفت و بکهیون واقعا در بدترین حالت بود و از جو سنگین اون وسط عذاب میکشید و نمیتونست چجوری میتونه بالا نیاره
برای فرار از اونجا از خدمتکار خواست تا به سمت دستشویی راهنماییش کنه
با خروج بکهیون مرد سکوت رو شکست
#هفته آینده ازدواج کنید...اون یه پسر بچست و هنوز نفهمیده که باید چطور اماده شه پس باید یاد بگیره...از همه مهمتر اینکه باید بتونه خونه رو مدیریت کنه و همچنین شرکت رو...بدرد چیز دیگه هم نمیخوره

با این حرف صدای جونگین جو سنگین رو سنگین تر کرد
بعد از مدتی خنده متوالی و البته..مسخره وار دلشو گرفت و سعی کرد خندشو بند بیاره و همچنان در حالی که اثار خنده روی صورتش بود گفت:
/فکر میکنین اون یه کالاست؟یا یه بچه؟اون خوب میدونه داره چیکار میکنه...تن دادن به یه ازدواج اجباری!چقدر رمانتیکه وقتی حتی میدونه من...
با سیلی خوردن از پدرش...حرفش نصفه موند

#پس باید تورو هم بکشم و اونوقت پسر حرومزاده ام رو بیارم و رئیس کنم،همینو میخوای؟!
جونگین سکوت کرد،دستاشو مشت کرده بود و نزدیک بود حتی انگشتای خودش رو هم بشکونه و داشت سعی میکرد این بلارو سر فک اون،یا گردنش نیاره

با برگشتن بکهیون اوضاع به روال قبل برگشت
#اوه،داماد عزیزم!بهتره بریم و شام بخوریم

Hallow HeartsWhere stories live. Discover now