به شیشه الکلی که توی دستش بود نگاه کرد...چقدر دوست داشت همین حالا انقدر بنوشه که از شر این زندگی نکبت بارش خلاص بشه...اصلا میشد با خوردن مشروب مرد؟اگر میشد حتما تا حالا ۱۰۰ بار مرده بود و به زندگی برگشته بود...
کائنات...آدما....زندگی....سرنوشت و شانس خیلی وقتی بود که باهاش مشکل داشتن...
انگار اون جواب غلطی بود که از معادله ی بی جواب زندگی بیرون اومده بود...بی ارزش و...نفرت انگیز...
خسته بودن و توان نداشتن برای ادامه دادن؟
هه...همشون شده بودن جزوی از عادت های
شیرینش...عادتهایی که حتی خودش هم یادش نمیومد از کی پیداشون شد و چطوری از اون جونگین مهربون و دوست داشتنی به یک ببر گرسنه آروم و البته وحشی تبدیل شده بود...زمونه سنگش کرد؟ آره خب...هر چیزی که بود ....هر مشکلی که بود از پدرش بود...ای کاش که میتونست اونو از صفحه زندگی پاک کنه...مات و مبهوت لیوان الکل بود و به زندگیش فکر میکرد
دستاشو دور لیوان قاب کرد و اون رو بلند کرد و به لب هاش چسبوند...و جرعه ازش نوشید...تلخ بود....تلخ تلخ...صورتش کمی جمع شد...و سریع پوزخند زد.
حاضر بود قسم بخوره زندگیش حتی از همین مشروب اعلای ۸۰ ساله جلوش هم تلخ تره...لیوان رو روی میز گذاشت اما حلقه دستاشو آزاد نکرد...معده اش خالی بود و با معده خالی الکل خوردن باعث میشد آسیب بهش وارد شه...
با فکر کردن به گذشته اش...به زندگیش...دستاش لحظه به لحظه محکم تر لیوان رو لمس میکردن...
به خانوادش فکر کرد...به اتفاقات...به زمان حال...به اینده....به عشقش....که با صدای شکستن چیزی سوزش رو توی کف دستش حس کرد و بالاخره نگاه کرد که منبع اون چیه و با لیوان خرد شده و دستاش که خونریزی میکرد رو به رو شد...نچی از روی کلافگی گفت و همون لحظه منشی که هول کرده بود وارد شد
آقای کیم حالتون خوبه؟ رگه های ترس توی صورتش مشخص بود و این حال جونگین رو بیشتر از خودش بهم میزد
نگاهی سرد کرد و متعاقبا سرد گفت..
-خوبم
و با دست دیگه اش دستمالی برداشت و دور زخمش پیچید و به کنار اومد تا منشی خورده شیشه ها رو از روی میز جمع کنه...کتشو از روی صندلی برداشت و به سمت در رفت
مثل همیشه بدون هیچ ملایمتی...
-من میرم بیرون جلسه دارم خانم لی...
منشی با استرس در حالی که اخرین تکه شیشه رو توی سطل آشغال میریخت به جونگین نگاه کرد
-ر..رئیس کیم ...ن...نمیخواین...د...دستتونو...و به دستای پسر اشاره کرد.-ع...عفونت میکنه....
+نیازی نیست خانم لی....به کارت برس...
در حالی که اخم کرده بود به دختر بیچاره نگاه کرد و به تیکه های خورد شده شیشه ای که تلافی شکستنش رو سر دستش اورده بود نگاه کرد...
YOU ARE READING
Hallow Hearts
Fanfiction♡○قلب های تو خالی○♡ ژانر:اسمات،پلیسی،رمنس،معمایی، انگست کاپل اصلی:چانبک،کایسو کاپل فرعی:کوکوی،هونهو،یونمین -:اگه...همه چیز اونطوری که نشون میداد نبود...زندگی سختی بود...نه؟ +:نمیدونم...شاید اگه من اون آدم بودم از یه صخره خودمو پرت میکردم... خلاصه: ب...