Im Gay

37 2 26
                                    

یک ماه بعد:
سردردای همیشگیم،مثل اینکه قرار نبود میگرن رهام کنه،به نوری که از زیر پرده به زور سعی میکرد به چشمم بخوره نگاه انداختم
وقت پاشدن بود،با مالیدن چشمام پاشدم و چشمم به اتاق رو به روم خورد،بازم رفته بود

این ماه خسته کننده ترین ماه در تمام زندگیم بود،چانیول دوباره غیبش زده بود و هونهو رفته بودن مسافرت
فقط من بودم و اون دراز بی قواره ی مزخرف

به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم،چشمام داغ بودن و مغزم نبض میزد،امیدوار بودم که تا وقتی قهوه میخورم بهتر شم تا سر کلاس کانگ عوضی بتونم بشینم و راحت باشم
انتخاب لباسم معمولی بود،از وقتی یول رفته بود انگار دوباره تمام علایقمو از دست داده بودم

نمیدونم اون پسر تو وجودش چی داشت که اینجوریم میکرد
کاش فقط میتونستم بفهمم تووسرش چی میگذره
اینجوری تنها بودن بهم آسیب میزد
منتظر درست شدن قهوه بودم و از تو یخچال سعی کردم چیزی برای خوردن پیدا کنم،نبود!
حداقل چیزی که من بهش میل داشته باشم نبود

ناچار در یخچالو بستم و منتظر شدم،
با به صدا در اومدن گوشیم به خودم اومدم و متوجه شدم مدتیه که قهوه ام جوش اومده و امادست
هول هولکی قهوه رو ریختم تو لیوان و به صفحع گوشی نگاه کردم
^کیم جونگین^

غمگین شدم،باز چیکارم داشت!
ازون شب و اون اتفاقای بینمون جونگین اومد پیشم و رسما معذرت خواهی کرد...البته مشخص بود که از چان کتک خورده تا اینجوری عذر خواهی کنه اما خب!
از اون موقع احساس میکردم بینمون اوضاع‌..فقط یکم بهتر شده بود

صداش پشت گوشی پیچید
لحنش مثل همیشه بود
-امشب رئیس خواسته ما باهم به پیشش بریم
+بهش بگو وقت ندارم و حالم خوب نیست!
-گفتم ...اما گفت باید حتما بریم و فوریه...نمیخوام دوباره بخاطرت کتک بخورم اونم از اون
مگه ازش کتک میخورد؟ذهنم به شدت مشغول شد
+باشه...ادرسو برام بفرست
-بعد کلاس میریم
با قطع شدن تلفن نفسی عمیق کشیدم و جرعه ای از قهوه رو مزه کردم
همیشه از قهوه متنفر بودم...نکبت بار

---------------------

با ورود به دانشگاه با جمعیت عظیمی رو به رو شدم،چقدر امروز شلوغ بود
پسری به اسم دنیل بهم نزدیک شد،از فرانسه اومده بود و عاشق موسیقی بود،نمیفهمیدم چرا باید از اون جای به اون خوشگلی بیای کره!معدن فوبیا ها از رفتارها

لبخندی بهش زدم و اونم متقابلا لبخند زد
+امروز کلاس استاد چویی تو کلاسی برگزار میشه که طبقه سومه
لحجه کره ایش خوب بود
-ممنونم دن
به پشتش زدم و با نگاهی قدر دان به طبقه سوم رفتم اما رفته رفته جمعیت خلوت تر میشد و انگار موشی بودم که به تله افتاده بود

حتی بهار و افتاب و نوری که از سقفهای شیشه ای به پایین میتابید و اسمون ابی هم نمیتونست باعث بشه احساسم نسبت ب جو عوض شه
با باز کردن در و خالی بودن عمده ی کلاس احساسم حتی بدتر از قبل هم شد
البته...نه تا قبل از اینکه یه کیک جلوم بیاد و کلی شمع و فشفشه باشه و ترقه بترکه

Hallow HeartsWhere stories live. Discover now