What are you going to do?

99 20 38
                                    

-ببین بک..
+سوهو هیونگ تو ببین...من دیگه نمیتونم تحملش کنم....پسر کوچکتر کلافه سرشو تو دستاش گرفت...
میگرن لعنتیش دوباره عود کرده بود و تقریبا داشت کلافه اش میکرد...

مرد بزرگتر، خودش هم کلافه بود‌...
-ببین...تو همه چیزو تعریف کردی...نفسشو بیرون داد...
چانیول هم گفت از دید خودش...چرا...
پسر کوچیکتر وسط حرفش پرید...

+حداقل اون پسره کیونگ سو که گناه نکرده،کرده؟؟؟
اخه هیونگ تو نمیبینی چجوری تو بغلش میگیرتش...دلم برای اون پسر بیچاره میسوزه...خیلی مهربون به نظر میرسه سوهو... و با لب و لوچه اویزون نگاهش کرد...

بدون اینکه خبر داشته باشه همه اینها از قبل بوده...
و براش برنامه ریزی شده...
اون پسر قلب مهربونی داشت...
ولی زمونه......زمونه اینو درک نمیکرد و راه خودش رو میرفت...

مثل این بود که به یه ببر رحم کردن نشون بدی...
ازش میگذره...چون نمیفهمه...
بغض میکرد...میشکست..اما هیشکی نمیفهمید...
حداقل جلوی کسی بروز نمیداد...

میخندید تا بقیه فکر کنن بیخیاله...
خودشو بیخیال نشون میداد و مغزشو گول میزد تا بی توجه باشه به حرف بقیه...تا نشکنه بغضش
تا خورد نشه جلوی کسایی ک همین حالاشم میدونستن چقدر خورده...

وقتی تنها بود میشکست‌‌...
روی شونه های خودش تکیه میکرد...
به حال و روز خودش گریه میکرد...دلش برای خودش میسوخت...این واقعا عادلانه بود؟
کسی جز خودت نباشه...که درکت کنه و بزاره تو بغلش گریه کنی

باشه ها...ولی برای تو نباشه...برای یکی دیگه بمونه...
اصلا احساسات بکهیون برای کسی اهمیت هم داشت؟
بدن دردش؟کبودیاش؟...

کبودیای قلبش چی؟ اونا هم کسیو داشتن که درموردشون بپرسه؟
مسلما نه
دوباره تو فک رفته بود و سوهو رو از اینی که بود کلافه تر کرده بود...

چانیول اینبار ساکت نشسته بود و به نقطه ای خیره بود...
به سمت سوهو برگشت...
باید چیکار کنم هیونگ؟؟؟
حرف نزنم؟
زندگی کنم باهاش؟
سردردش داشت دیوونش میکرد...
و در عین حال تا پنج دقیقه دیگه کلاس بعدی شروع میشد...

نگاهی با تمنا به سوهویی که عمیق نگاهش میکرد کرد...
+نه...بک...ببین...مگه نگفتی پدر جونگین که یه آدم خیلی پولداره پیخواد تو با پسرش ازدواج کنی؟
-هوفف آره...

+خب دیگه...یکم صبر کن...منو چانیول حلش میکنیم... سوهو هم نگاه نگرانی داشت...شاید چیزی اذیتش میکرد؟...



فلش بک :
-یعنی چی چانیول؟؟؟سوهو با نگرانی و عصبانیتی ک تو صداش هم مشخص بود به چانیولی نگاه میکرد ک سردرگم به یک نقطه خیره بود...
-ن..نمیدونم هیونگ...

ف..فقط...توی خطره...اون...اون...توی خطر بزرگیه هیونگ...
با بغض سرشو بلند کرد و به چشمای نگرانی سوهو نگاه کرد...

Hallow HeartsWhere stories live. Discover now