جنی:
دیگه داشتم از دست رزی کفری میشدم
-اه رزی بس کن دیگه انقد ابغوره نگیر دختر
رزی همینطوری که اشکاشو با استیناش پاک میکرد با ی لحن عصبی رو بمن گف
رزی: تو فقط دهنتو ببند ک هرچی میکشیم از دست توهه
من: واا من از کجا باید میدونستم ظرفیت اون خوابگاه کوفتی پرره؟؟
جیسو:منو بگو ب کی اعتماد کردم
من: هوووی مراقب حرف زدنتون باشیدا بعدشم دلتم بخواد جیسو شی توهم اب دماغتو جمع کن انقدر غر نزن گفتم من از کجا باید میدونس..
لیسا جفت پا پرید وسط حرفم
لیسا:باشه مادمازل شما نمیدونستین پزیرش خوابگاه پر شده حالاهم بجای اینکه بپرین ب جون هم ب فکر این باشین شب باید کجا بکپیم
با این حرف لیسا هممون ساکت شدیم رزی هم گریش بند اومد و سکسکش گرفته بود
جیسو:فعلا چن روز تو هتل میمونیم تا خونه پیدا کنیم چیکار میشه کرد
ماهم حرفشو تایید کردیم کم کم کلاس داشت شروع میشد ماهم پاشدیم رفتیم سر کلاس
من و رزی و لیسا و جیسو از بچگی باهم دوست بودیم اونم دوستای جون جونی حتی خانواده هامونم به هم خیلی نزدیک بودن از وقتی تو دانشگاه سئول قبول شدیم کلی تلاش کردیم تا خانواده هامون راضی شن بیایم سئول ولی حالا ک اومدیم ظرفیت خوابگاه پره:/
براهمین در بدر دنبال ی خونه ایملیسا:
بعد از کلاسا با بچه ها رفتیم سمت ماشین با ی اعصاب داغون داشتم رانندگی میکردم البته بچه ها هم کم از من نداشتن رزی کنارم نشسته بود از تو اینه ی نگاه به جنی و جیسو انداختم
من:خانوما کحا برم بنگاهی یا هتل؟
جنی:من شخصا خیلی خستم اعصابمم خورده بریم هتل ی استراحت کنیم بعدش بریم دنبال خونه
بقیه هم حرفشو تایید کردن منم از خدا خواسته روندم سمت هتل وقتی رسیدیم رفتیم تو اتاقمون چند روزی میشد تو هتل بودیم لباسامونو عوض کردیم و ولو شدیم رو تخت...
با تکونای ینفر چشامو باز کردم دیدم رزیه
رزی:نمیخای پاشی خانم داریم میریم دنبال خونه
من که حسابی خوابم میومد با ی لحن خواب الود گفتم
- شما برین من سلیقتونو قبول دارم
اومدم چشامو ببندم ک ی چیزی مثل بالش رو سرم فرود اومد پاشدم ببینم کدوم خری بود ک جنی با جیغ گفت
جنی:حرف اضافی نباشه همه باهم میریم حالا هم پاشو حاضر شو تا از صحنه روزگار جاروت نکردم:/
دیگه هیجی نگفتم پاشدم حاضر شدم ولی چون خوابم میومد سوییچو دادم به جنی رانندگی کنهرزی:
حدود دو ساعت بود تو بنگاهیا علاف بودیم ی خونه درس حسابی هم ندیدیم همه یا دور بود از دانشگاه یا کوچیک بود یا خیلی بزرگ بود یا قیمتاش مناسب نبود خلاصه ک دریغ از ی خونه بدرد بخور
دیگه خسته شده بودیم و با لبای اویزون برگشتیم هتل ب هر حال باید درسم میخوندیم و فردا دانشگاه داشتیم هواهم داشت تاریک میشد رسیدیم هتل لباسامونو عوض کردیم رفتیم پایین واسه شام بعد از شام جیسو رفت حموم ولی من اصن حسشو نداشتم انقد خسته بودم هنوز سرم ب بالشت نرسبده خوابم برد...
چند روزی بود هرروز دنبال خونه بودیم دیگه خسته شده بودیم از بلاتکلیفی
داشتیم میرفتیم سمت هتل ک صدای قاروقور شکم جنی اومد هممون باهم بهش نگا کردیم ک یه لبختد مسخره زد
جنی:چیکار کنم خب گشنمه
ماهم هممون جر خوردیم چون همین الان ی پیراشکی خورده بود
لیسا:بچه ها کی میاد بریم فست فودی مهمون من
من: اگ مهمون تو باشیم چرا که ن
لیسا ی خنده کرد و پیچید سمت ی فست فودیجیسو:
منتظر بودیم سفارشامونو بیارن ک لیسا گفت
لیسا:بچه ها اینطوری ک نمیشه همش تو هتل من میگم بیاید برگردیم فوقش سال دیگه میایم
منم میخواستم حرفشو تایید کنم ک توجهم به حرفای چهار تا پسری ک میز بقلیمون نشسته بودن جلب شداون اقایون جنتلمن کیان بنظرتون:)؟؟
بچه ها ووت و کامنت فراموش نشه
روزای اپ نامشخصه ولی زود زود اپ میکنم یهو دیدی تو یروز دوتا سه تا پارت اپ کردم منتظرش باشین
دوستون دارم لاوا
YOU ARE READING
roommate
Fanfictionداستان از اونجایی شروع شد که مجبور شدیم واسه موندن تو اون دانشگاه کوفتی در به در دنبال ی خونه بگردیم میدونین چرا چون اون خوابگاه کوفتی تر ظرفیتش پر شده... هی واسه چی به چهار تا پسر مجرد خونه نمیدن؟؟؟ ی داستان با هشت تا نقش اصلی؟ شایدم بشه گفت عشق به...