tᏲḭᖇt⁅⁅Ṉ

1.2K 168 18
                                    

وقتی بیدار شدم هم هنوز احساس خستگی میکردم. تقریبا نصفه شبه؛ از عصر تا الان خوابیده بودم خب گشنم شده بود.

ولی به دلایلی هیچ انرژی تو بدنم نداشتم و گرما رو توی بدنم خس میکردم بدنم داشت داغتر داغتر میشد و نفسی که بیرون میدادم گرم بود.

"جیمین؟"
ولی وقتی دیدم که خیلی معصومانه از خستگی روی زمین خوابیده دلم نیومد بیدارش کنم امروز زیادی خستش کردم و ازش کار کشیدم پس استراحت خقش بود پس تصمیم گرفتم همون روی تخت بخوابم و امیدوار باشم  این حس نکبت و گرسنگی ازم دور شه.

"تو تب کردی و من رو بیدار نکردی!"
با عصبانیت بهم نگاه کرد و حوله ی خیس رو روی پیشونیم گذاشت.لبخندی زدم و حوابش رو دادم
"اخه امروز زیادی برات دردسر درست کردم پس تصمیم گرفتم استراحت کنی"

"ولی بازم باید منو بیدار میکردی! نگا کن خودتو ! شبیه مرده ها شدی و اصلا شبیه اون جیهیونی که من روز اول دیدم نیستی"

بهم طعنه زد و کمکم کرد که  روی تخت بشینم. به سمت ظرف غذایی که روی میز کنار تخت بود رفت و برش داشت
"بدش بهم خودم میخورم"
و تلاش کردم که ظرف رو ازش بگیرم ولی اون دستم رو پس زد

"من خودم بهت غذا میدم باشه؟ تو باید استراحت کنی و معلومه که جون گرفتن یه قاشق هم تو دستت نداری"
من پوزخند زدم و خنده ریزی زدم اون قاشق رو داخل سوپ فرو برد و اروم اروم فوتش کرد و با احتیاط دهنم گذاشت

"خودت اینو درست کردی؟"موقعی که هنوز سوپ داخل دهنم بود پرسیدم
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت
"نه از یکی از دوستام که اسمش سوکجینه خواستم که بهم کمک کنه و اینو برات بپزه"

چشمام گشاد شد
"سوکجین؟"

بهم مرموز نگاه کرد و پرسید
"عاره چی شده ؟"

" اون دوست پسر دوستمه!"

"اوه نامجونو میگی؟"

"تو اونو از کجا میشناسی"

"ما از دبستان همو میشناسیم و با هم دوستیم"

"گادد چه دنیای کوچیکی"
و بهش لبخند بزرگ احمقانه ای زدم.

سرش رو چرخوند و قاشق دیگه ای پر کرد و همون کار ها رو تکرار کرد

من غذام رو خیلی زود تموم کردم و اونم رفت پایین که ظرف رو بشوره و برام دارو بیاره منم چشمام رو برای یه چرت کوچولو بستم.گاد اینقد خوابیدن برام خوب نیست.

بعد از یه چرت کوچولو با صدای پاهای جیمین بیدار شدم و تا چشمام رو باز‌کردم اون رو روبروم دیدم ولی ایندفعه بجای اینکه روی صندلی کنار تخت بشینه روی تخت نشست و خب زیادی نزدیکم بود

"من یه راه جدید برای اینکه دارو رو بهت بدم یاد گرفتم که دیگه از طعمش بدت نیاد "

اومدم حرفی بزنم که چه راهی رو پیدا کرده که دیدم اون توی دهنش دارو قرص ها رو میجوعه من مونده بودم گاد چرا این خل شده
"هی تو چرا داری میخو-"
و جملم با حس کردم لباش روی لبام نصفه موند دهنم رو از تعجب باز کرده بودم وا ونم از فرصت استفاده کرد و قرص ها رو توی دهنم ریخت که توسنتم طعم تلخش رو حس کنم.

بعدش بلند شد و یه لیوان اب بهم داد که نصفه نیمه بلند شدم و کمی اب خوردم.

گاد لنتی این چه کاری بود؟تکنیک جدید؟این بود؟ بوسیدن لبام و ریختن قرصا تو دهنم؟

میتوسنتم احساس کنم که گونه هام ایندفعه قرمز تر از همیشه بود. و خب حرارت بدنم هم کمک چندانی نمیکرد

"ت..تو ! اگه  از منم بگیری چی؟ اونوقت مریض میشی!"
خب عاره همینجوری که حرف میزدم کلمات از دهنم شکسته شکسته خارج میشد. اونجا میخواستم خودمو بزنم که انقد خودمو خر و احمق جلوه دادم

"خب اونجوری باهم مریض میشیم"
لبخند قشنگی زد و روی تخت خوابید و دستش رو تکیه کاه سرش قرار داد و با دست ازادش دستام رو گرفت و بوسه ای روشون کاشت

فاک دوباره قلبم رفت که.

خب من خوندن فیک های فلاف رو خیلی دوست دارم . مرد های توی فن فیکا خیلی پرفکت بنظر میرسن و رمانتیک بازی در میارن و تیپ مورد علاقه همن ولی توی دنیای واقعی هیچ مردی اینجوری نیست! من حتی فکرشم نمیکردم که چیزای توی فن فیکا رو با این مرد که انقدر جذابه و چیزی فراتر از این کلمه س ، تجربه کنم.

فقط یه چیز رو میدونستم .

من قلبم رو به این مرد باختم!

[علو علو گایز چطورید که براتون پارت جدید اوردم و خب رو به تموم شدنه این بوک امیدوارم تا اینجای کار ازش راضی بوده باشید نظراتتون رو برام کامنت کنید و برای حمایت از من لطفا ووت و فالو یادتون نره مرسی^^]

[𝐖𝐢𝐟𝐢-𝐩𝐚𝐬𝐬𝐰𝐨𝐫𝐝]ʲˡᵐˡᵑTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang