ماهی کپور نمیدانست چطور باید لباس بپوشد، برای همین هم لباسهای جینگ لین را دور خودش پیچید. وقتی که داشت پابرهنه روی ایوان میدوید، قسمت زیادی از دنباله لباس روی زمین کشیده میشد. زنگ مسی که زیر سقف ایوان بود در باد تاب میخورد و صدا میداد. در بین هر صدایِ دینگِ زنگ مسی، ماهی کپور با یک مشت موی ژولیده و نامرتب جهش میزد و به اطراف میپرید.مجسمه کوچک سنگی پشت سرش او را تعقیب میکرد و دنباله لباس که روی زمین کشیده میشد را بلند میکرد. ماهی کپور تا انتهای ایوان دوید. درآنجا یک حوض کوچک بود که در کنار آن یک درخت جینکو صد ساله کاشته شده بود. خم شد و آب را با دستانش به حرکت درآورد. هوا به حدی سرد و یخزده بود که از سرما میلرزید.
ماهی کپور با خودش گفت: «انسان بودن همچین حسی داره.» بعد از گذشت یک شب، او میتوانست خیلی روانتر صحبت کند.
مجسمه کوچک سنگی لگدی به باسنش زد. ماهی کپور که حواسش نبود به حالت زانو زده روی تخته چوبی افتاد. به جای آنکه عصبانی شود، خندید و کف دستهایش را بالا گرفت تا بارها و بارها آنها را با دقت نگاه کند.
با صدای بلندی گفت: «زمین خوردن همینقدر درد داره!»
او همین چند لحظه پیش دویدن را یاد گرفته بود. قبل از آن او همیشه میخواست روی زمین دراز بکشد و دمش را به اطراف بچرخاند. او باید به استفاده از دستهایی که حال به جای باله داشت، عادت میکرد. چهار زانو روی زمین نشست و ردای پهن را محکم دور خود جمع کرد. پای سفید و چاق او از سرما قرمز شده بود. سرش را پایین آورد و درون یقه پیراهن برد تا به بدن خودش نگاه کند. سپس سرش را بیرون آورد و آرام رو به مجسمه کوچک سنگی زمزمه کرد:
«آدما بغیر از دست و پا، قسمتهای دیگهای هم دارن؟ این خیلی عجیبه.»
مجسمه سنگی کوچک نمیتوانست صحبت کند بنابراین سرش را کنار ماهی کپور داخل یقه لباس برد و برای لحظهای کوتاه همراه او تماشا کرد. با دیدن چهره گیج شده ماهی کپور، او هم نمیدانست چگونه باید برایش توضیح دهد.
ماهی کپور مجسمه سنگی کوچک را گرفت و زیر آن را نگاه کرد و از روی کنجکاوی پرسید: «چرا تو اونو نداری؟»
مجسمه کوچک سنگی خجالت کشید. سرش را پوشاند لگدی به ماهی کپور زد. ماهی کپور بلافاصله دندانهایش را نشان داد و تهدیدوار گفت: «اگه یه بار دیگه بهم لگد بزنی میندازمت دور، اونوقت دیگه جینگ لین رو نمیبینی!»
مجسمه کوچک سنگی چند قدم عقب رفت و چرخید تا داخل خانه بدود. ماهی کپور ترسید که به او (جینگ لین) بگوید، برای همین با عجله بلند شد تا دنبالش برود. بخاطر آنکه جینگ لین درحال استراحت بود، به آرامی داخل خانه شد. دیشب که برگشتند جینگ لین تمام شب را شب سرفه کرده بود و نزدیک طلوع خورشید خوابش برده بود.
CZYTASZ
Nan Chan / Persian Translation
Fantasy↝ ᴛɪᴛʟᴇ: ᝰ* Nan Chan 🐉🔥 ↝ ᴀᴜᴛʜᴏʀ: ᝰ* Tang Jiuqing 🐍 ↝ᴇɴɢʟɪsʜ ᴛʀᴀɴsʟᴀᴛᴏʀ: ᝰ* Lianyin 🦇 ↝ ɢᴇɴʀᴇ: ᝰ* Psychological, Romance, Supernatural, Xuanhuan, Yaoi 🐾 ↝ sᴛᴀᴛᴜs ɪɴ ᴄᴏᴏ: ᝰ* Completed (129 Chapters) 🌵 ↝ sᴜᴍᴍᴀʀʏ : من هر هشت مصیبت دنیارو تجربه...