حس میکرم بازوم هام دارن کنده میشن و بال هامم به شدت درد میکرد اما باید ادامه میدادم من باید خودم و دابی رو یه جای امن میبردم. بازوم هامو محکم تر دور دابی پیچیدم و از اینکه جاش امنه مطمئن شدم و دوباره به فکر فرو رفتم خداروشکر به خاطر تمرین های سختی که از بچگی انجام دادم میتونستم فردی به سنگینی دابی رو بلند کنم ولی نه توی دراز مدت با صدای دابی به خودم اودم
دابی با عصبانیت:من بهت چی گفتمممم؟؟
از دادی که زد دلخور شدم من برای اینکه آسیبی نبینه این کار و براش کردم.
دابی:من و بزار زمین.
شوکه شدم و گفتم:چی میگی؟؟؟ من بخاطر تو دارم این کارارو میکنممم.
دابی:من بهت گفتم تو برو منم میام اینجوری گند زدی به همههه چیییییبی میفهمیییی؟!
اینقد دلخور شده بودم که اشک سریع کاسه چشمم را پر کرد و دیدم و تار کرد. درد بالم بیشتر شده بود و بازو هامم دیگه توان نداشتن و همه این ها علتی شدن برای اینکه اشک هام سرازیر بشن.
باید دابی رو میزاشتم زمین وگرنه ممکن بود اتفاقی براش بیوفته با این شرایط سریع جای مناسب پیدا کردم و ارتفاعم را کاهش دادم و آروم پا روی زمین گذاشتم همین که پاهامون با زمین برخورد کرد دستمو از دور دابی باز کردم و سرم و انداختم پایین پاهاشو دیدم که به سمتم اومد و چند لحظه بعد دست گرمش که زیر جونم نشست و سرم را به سمت بالا سوق داد و همزمان با این کارش گفت: هیچوقت روت و از من برنگردون فهمیدی؟
اشکام با شدت بیشتری از چشمام سرازیر شدن که دابی با دستاش صورتم و قاب گرفت و گف:اوی اوی اوی چرا گریه میکنی؟؟
صورتم و از دستش بیرون آوردم و با لبه ی آستین لباسم اشک هامو پاک کردم و سعی کردم دیگه گریه نکنم ولی نشد...
(دابی)
داشت گریه میکرد. همش تقصیر منه که اونجوری بهش گفتم ولی تقصیر خودشه اون باید به حرفم گوش میکرد.
اشکاش که از چشماش سرازیر میشد داشت کلافم میکرد و هیچکاری برای آروم تر شدنش نمیتونستم پیدا کنم توی یک تصمیم ناگهانی فاصله ی بینمون را طی کردم و لبام و گذاشتم رو لبای نیمه بازش و یکی از دست هامو روی گودی کمرش و اون یکی رو هم روی گردنش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدنش اولش بی حرکت بود ولی با فشاری که با دستم به کمرش وارد کردم از شوک خارج شد و همراهیم کرد.
با زبونم زبونش و به بازی گرفتم و آورم مکیدمش حس شیرینی را زیر پوستم حس کردم و شدت بوسه رو بیشتر کردم دستی که روی گردنش بود رو به صورت نوازش وار روی ترقوه و گردنش حرکت دادم و دست آخر از کمبود نفس مجبور به ول کردنش شدم خواست ازم فاصله بگیره که کمرش را به سمت خودم کشیدم و پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم و آروم لب زدم:دیگه هیچوقت حق نداری گریه کنی حالا به هر دلیلی که میخواد باشه، باشه.
دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو روی سینم گذاشت و با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت:چچششممم.
خنده ی تو گلویی کردم و به خودم فشارش دادم. بعد از چند ثانیه ی طولانی بالاخره از بغل هم دل کندیم و از هم جدا شدیم. و توی همین لحظه بود که متوجه خون ریزی بالش شدم چاقوی توگا هنوز توی بالش بود عصبی شدم آروم هاکس رو به سمت خودم کشیدم و گفتم:ممکنه کاری که میخوام بکنم درد داشته باشه تحمل کن، باشه؟؟
هاکس سری به مهنی باشه تکون داد دستم را به سمت چاقوی توی بالش بردم و توی یک صدم ثانیه از بالش کشیدمش بیرون که آخ بلندی گف و باعث شد دلم براش ضعف بره ولی به روی خودم نیاوردم و آورم گفتم:مجبورم برای اینکه عفونت نکنه بسوزونمش، مشکلی که نداری؟!
هاکس ترسیده برگشت سمتم و با پته پته گفت:م... مشک..ل؟؟ن..نه ندا.. رم.
فهمیدم که خیلی ترسیده پس سعی کردم با یه کاری حواسشو پرت کنم ولی راهی به ذهنم نرسید پس آروم سرش و نوازش کردم و گفتم:هی هی نیاز نیست بترسی مراقبتم
سری تکون داد و چشماشو رو هم فشار داد سعی کردم آتیشی که درست میکنم خیلی شعله ور نشه تا کمتر دردش بیاد نوک انگشت اشارمو آتیشی کردم و آروم به زخمش نزدیک کردم که خواست از درد خودشو بکشه کنار ولی سفت با دست آزادم بازوشو گرفتم و دم گوشش لب زدم:تحمل کن زودی تموم میشه.
باز اشکاش راه افتاده بود و داشت کلافم میکرد.
وقتی خوب زخمشو سوزوندم انگشتم و از زخمش دور کردم و آتیش نوکش را خاموش کردم و آروم هاکس را که تقریبا از درد بی حال شده بود رو توی آغوشم کشیدم و گفتم:تموم شد دیگه تموم شد آروم باش.
سرشو توی سینم پنهون کرد و اجازه داد هق هقش آزاد بشه و اشکاش پیرهن و سینم را خیس کنه:))خودم به شخصه عاشق این پارتمممم^o^
امیدوارم شما هم خوشتون بیاد=)
YOU ARE READING
My lovely villan
Fanfictionاین داستان درمورد تویا و هاکسِ تویایی که الان به دابی تبدیل شده دابی ای که جزو لیگ تبهکارانه و هاکس هم قهرمان. این دوتا در زمان بچگی عاشق هم بودن و با یه اتفاق همه چی به هم ریخت حالا باید ببینیم که دست روزگار چه سرنوشتی را برای این دوتا انتخاب کرده...