شیگاروکی به دابی و. توگا گفت که دست و پاهام را ببندن تا نتونم فرار کنم و اون دوتا عم انجامش دادن تقلایی نکردم برای رهایی چون بدون نقشه نمیشد کاری کرد و حتی یادم رفته بود که به مرکز اطلاع بدم من رسیدم.
شیگاروکی:دابی برگردش ببین چیزی همراهش داره؟!
دابی تکیمو از درخت جدا کرد و شروع به گشتنم کرد حرکت دستش رو بدنم حس آشنایی داشت آب دهنم را به سختی قورت دادم و سعی کردم حواسم را به چیزی پرت کنم بعد از اینکه دابی کامل گشتتم ولم کرد و شیگاروکی اومد نزدیکم رو دوتا زانوهاش نشست تا صورتشو مقابل صورتم قرار بده
شیگا: بگو ببینم پرنده کوچولو تنهایی؟ کَسِ دیگه ای هم همراهت هست؟
جوابشو ندادم نیازی نبود جوابشو بدم مثل اینکه از اینکه نادیده گرفتمش عصبانی شد چون بلند شد و با پاش کوبید تو فکم که از دردش چشمامو محکم رو هم فشار دادم گرمی خون را از گوشه ی لب و دماغم حس میکردم آروم چشمامو باز کردم و قیافه ی غرق در عصبانیت شیگاروکی رو دیدم
شیگا:به نفعته هرچی ازت میپرسم مثل یه پسر خوب جواب بدی وگرنه من میدونم و تو
من:نیازی نمیبینم به یه آدمی مثل تو جواب بدم و وقتم را برای حرف زدم با تلف کنم
مثل اینکه دیگه تیر خلاص و زدم چون اینقد عصبانی شد که افتاد به جونم و تا میتونست با پاش به همه جام لگد زد حس میکردم دنده هام خورد شده به سرفه افتادم که خون از دهنم زد بیرون شیگاروکی هنوز داشت ادامه میداد که صدای دابی مانع شد
دابی:بسه! من خودم ازش حرف میکشم نیاز نیست اینقد خودت و عصبانی کنی
شیگا:نه من باید یه درس حسابی به این پرنده کوچولو بدم
توگا:منممم منممم خواهش میکنم بزار منم باهاش بازی کنممم
دابی اینسری با عصبانیت گفت:گفتم خودم ازش میپرسممم
شیگا و توگا نگاهی به هم انداختن و ازم فاصله گرفتن نمیدونم چرا خود دابی میخواست ازم حرف بکشه و چرا اینقد روی این موضوع پا فشاری میکرد.
دابی به سمتم اومد و از یقم گرفت و کشیدم بالا که مجبور شدم وایستم که درد خیلی بدی تو کل بدنم پیچید و آخی از بین لب هام بیرون اومد که دابی محکم چشماشو رو هم فشار داد دلیل این رفتار هاشو نمیدونستم
شیگا:دابی، من و توگا میریم باقی نقشه رو ببریم جلو تو عم از این پرنده هه حرف بکش
دابی سری تکون داد و توگا و شیگا رفتن
دابی به سمتم اومد و برم گردوند به پشت نمیدونستم میخواد باهام چیکار کنه که با نشستن دستش رو بندی که دور مچم بسته شده بود فهمیدم میخواد دستمو باز کنه آروم دم گوشم لب زد:تکون نخور میخوام دستتو باز کنم.
نمیدونم چرا ولی ناخودآگاه به حرفش گوش دادم و گذاشتم کارشو بکنه با حس گرمایی دور مچ دستم فهمیدم با آتیشش بند رو سوزونده وقتی مچم آزاد شد دستم را به سمت جلو آوردم و با دست چپم دور مچ دست راستم را آروم مالش دادم خیلی درد میکرد. پاهام توان نگه داشتن وزنم را نداشت به خاطر همین تکیه زدم به درخت و به دابی خیره شدم یه حس آشنایی بهم میداد. نگاه کلی ای بهش انداختم قدش از من خیلی بلند تر بود طوری که برای نگاه کردم به صورتش باید سرم و کمی به سمت بالا میبردم.
دابی:حالت خوبه؟
چه دلیلی میتونست داشته باشه که دشمن من کسی که الان باید من و بکشه بخواد حالم و ازم بپرسه واقعا گیج شده بودم
انگار خودش فهمید که کلافه دستی تو موهای مشکی رنگ و سیخ سیخیش کشید و شروع کرد زیر لب با خودش حرف زدن حس میکردم سرم داره گیج میره و چشمام دو دو میزنه نمیدونم چی شد که نتونستم خودمو کنترل کنم و چشمام رو هم افتاد و سقوط کردم که قبل از اینکه بخورم زمین تو آغوش گرمی فرو رفتم...
KAMU SEDANG MEMBACA
My lovely villan
Fiksi Penggemarاین داستان درمورد تویا و هاکسِ تویایی که الان به دابی تبدیل شده دابی ای که جزو لیگ تبهکارانه و هاکس هم قهرمان. این دوتا در زمان بچگی عاشق هم بودن و با یه اتفاق همه چی به هم ریخت حالا باید ببینیم که دست روزگار چه سرنوشتی را برای این دوتا انتخاب کرده...