My Lovely Villian 13

163 25 0
                                    

دابی)
از کاری که هاکس کرده بود شوکه بودم و هم نگران.
وقتی هاکس از پشت بوم خارج شد بدون اینکه لحظه ای صبر کنم به سمت در دویدم که بین راه بازوم اسیر دستی شد برگشتم و با اندوور چشم تو چشم شدم نگرانی توی صورت اون هم موج میزد لب زد:نمیدونم قضیه چیه ولی خواهش میکنم مراقب هاکس باش اون برام خیلی عزیزه رفیق صمیمی پسرمه پسری که حتی وقت نکردم خیلی چیزا رو بهش بگم.
با این حرفاش پوزخندی زدم ولی نمیدونم چرا حس کردم که قلب احساس گرما کرد. گرمای محبت پدرانه ای که خیلی وقت بود توی خودم کشته بودمش.
به چشماش خیره شدم مثل قبل نبود پر از خشم نبود، نرم شده بود احساس توش بود سری تکون دادم و بازومو از دستش خارج کردم و با بیشترین سرعتی که میتونستم به سمت بیرون حرکت کردم تا هاکس را پیدا کنم.
حدود نیم ساعتی بود که داشتم دنبال هاکس می‌گذشتم ولی نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین نگران بودم خیلی زیاد آسیب‌ش خیلی جدی بود یعنی کجا میتونست رفته باشه من تازه پیداش کرده بودم....
(دو هفته بعد)
روی تخت خوابوندم و روم خیمه زد و لبامو کرد تو دهنشو مکید باسنش و روی دیکم حرکت داد که باعث شد تحریک بشم انگار خودش فهمید که اروم اول لباسای من و بعد لباسای خودشو خارج کرد و بوسیدنش و از سر گرفت گردنش و با دستم به سمت خودم کشیدم و عمیق بوسیدم که آهی کشید از بچگی رو گردنش حساس بود زبونم و رو گردنش کشیدم و به سمت ترقوش بردم و روی ترقوشو بوسه ی خیسی زدم که دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و....
با صدای زنگ از خواب پریدم. بازم این خوابا، بازم یک صبح دیگه بدون هاکس
حتی نمیدونستم کجاست الان دقیقا 2 هفتس که هیچ خبری ازش نیست توی این دوهفته برای پیدا کردنش هرکاری کرده بودم ولی در آخرم به هیچ جا نرسیدم دلم گرفته بود.
دو هفته ای بود که دیگه تو لیگ ابر شرور ها نبودم و صد البته جزو قهرمان ها هم نبودم فقط سعی داشتم یه زندگی عادی برای خودم دست و پا کنم تا بتونم برای همیشه هاکس رو کنار خودم داشته باشم.
اینقد توی افکارم غرق بودم که صدای زنگ و دیگه نشنیدم و وقتی به خودم اومدم که صدا قطع شده بود از روی تخت بلند شدم و تی شرتم و تنم کردم و به سمت در رفتم.
در رو باز کردم با دیدن شخصی که روبه رومه شوکه شدم اونم نه کم خیلیی زیاد.
چند تا سوال توی ذهنم شکل گرفت اول اینکه چیجوری اینجارو پیدا کرده دوم اینکه چیکار میتونه با یه ابر شرور داشته باشه
نگاهی بهم انداخت و گفت:نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟!
اخم کردم و غریدم:نه!
اندوور نگاهی بهم انداخت و گفت:چیز های مهمی میخوام بهت بگم درمورد هاکسِ.
با شنیدن این حرفش سریع در و باز کردم و از جلوی در کنار رفتم که اومد تو.
ای کاش میتونستم بهش بگم که من پسرشم، پسرش تویا ولی من باید ازش انتقام بگیرم حالا به هر شکلی که شده........

My lovely villanWhere stories live. Discover now