My Lovely Villian 12

161 22 0
                                    

سرم را بلند کردم و با اندوور روبه رو شدم.
اون اینجا چیکار می‌کرد
به سمتمون قدم برداشت که دابی سریع بلند شد و گارد گرفت و من و پشت خودش نگه داشت. ذوق کردم میدونست هنوز کامل بهبود پیدا نکردم و صد البته دوس ندارم با اندوور بجنگم پس داشت ازم مراقبت می‌کرد لبخندی بهش زدم و آروم گفتم:هی دابی آروم نیازی به این کارا نیست
با اخم به سمتم برگشت که لبخند رو بام خشکید و کمی ازش فاصله گرفتم که اندوور گفت:هاکس واقعا فکر نمیکردم بخوای بهمون خیانت کنی.
هول کردم و سریع گفتم:ن... نه اینطور که فکر میکنی نیستت ببین دابی پس....
دابی بین حرفم پرید و داد زد:خفههه شووو.
ترسیدم اولین بار بود اینجوری سرم داد می‌کشید به چهرش نگاه کردم سفیدی چشماش به قرمزی میزد و اخماش بدجور تو هم بود اندوور هم از دابی بدتر.
ترسیده بودم هردوشون برام عزیز بودن و دوست نداشتم اتفاقی براشون بیوفته با صدای اندوور دست از نگاه کردن به دابی برداشتم
اندوور:چطور تونستی خیانت کنی؟؟ ها؟؟ تو برام مثل تویا بودی وقتی مرد تو شدی تویا، تویای من چطور تونستی.
با شنیدن این حرفا بغض کردم و سریع برای دیدن ریکشن دابی به چهرش نگاه کردم ولی نتونستم چیزی تشخیص بدم.
دابی غرید: حریف تو الان منم نه هاکس اول با من بجنگ
اندوور نیشخندی زد و گفت:با کمال میل و حمله کرد به سمت دابی و جنگ بینشون شروع شد ترسیده بودم اگه اتفاقی برای یکیشون میوفتاد چیکار باید میکردم. جنگ بینشون ادامه داشت تا جایی که اندوور خورد زمین و دابی خواست از این موضوع استفاده کنه و بهش حمله کنه که سریع خودمو انداختم جلوی آتیش دابی و بال هامو سپر خودم و اندوور کردم که تمام بالم سوخت از درد آخ نسبتا بلندی گفتم و روی زانو هام افتادم همه جا ساکت شده بود یا من چیزی نمیشنیدم؟ دابی به سمتم اومد و خواست بهم دست بزنه که خودمو کشیدم کنار
دابی با نگرانی که تو چهرش موج میزد گفت:ها..... هاکس... خوبی؟؟
جوابی بهش ندادم ازش دلخور بودم از ابر شرور مورد علاقم ناراحت بودم بغض کردم. اندوور تمام مدت با شوک داشت به منی که از درد به خودم می‌پیچیدم نگاه می‌کرد بهش نگاهی کردم و با لبخندی که سرشار از درد بود لب زدم:من هیچوقت خیانت نکردم.
به سمت دابی برگشتم و گفتم:دوست ندارم دیگه به کسی آسیب بزنی حتی اگه از قصد نباشه.
سعی کردم بلند شم ولی نشد دابی خواست کمکم کنه که دستم و به نشونه ی ایست جلوش گرفتم و خودم بلند شدم ناگفته نماند که چند بار خوردم زمین تا بالاخره بتونم سر پا وایستَم به بال هام نگاه کردم که تمامش سوخته بود و فقط دوسه تا دونه پر سالم باقی مونده بود آروم پر های باقی مونده را از رو پشتم برداشتم و توی مشتم گرفتم بغضم سر باز کرد و سریع از در پشت بوم خارج شدم و رفتم.....

My lovely villanحيث تعيش القصص. اكتشف الآن