My Lovely Villian 2

281 45 8
                                    

روی پشت بوم واستاده بودم و به ستاره ها نگاه میکردم تا چند دقیقه باید به سمت جزیره ای که دشمن ها توش دیده شدن میرفتم. دروغ چرا یک کمی استرس داشتم و دلشوره حس میکردم اتفاق خوبی قرار نیست بیوفته.
با علامت رئیس که اعلام کرد برم بال هامو و باز کردم و با یک پرش به پرواز در اومدم و با سرعت به سمت جزیره حرکت کردم.
حدود 1 ساعتی بود که داشتم پرواز میکردم و بال هام خسته شده بود ولی باید تحمل میکردم. تحمل کردن یکی از خصوصیات قهرمان ها بود.
تقریبا دیگه داشتم به جزیره رسیده بودم سعی کردم جایی برای فرود اومدن پیدا کنم و باقی راه را با پاهام طی کنم چون اینجوری امن تر بود.
یه صخره پیدا کردم که دقیقا تو جنگل جزیره بود آروم روش فرود اومدم و بال هامو بستم و همین لحظه بود که حس کردم چقد بال هام خسته شدن.
تصمیم گرفتم بدون تلف کردن وقت به سمت جلو حرکت کنم تا زودتر این ماموریت را تموم کنم و برگردم خونه تا بتونم ساعت ها به تویا و خاطراتمون با هم فکر کنم.
اینقد ذهنم درگیر بود که حتی یادم رفت باید وقتی رسیدم اطلاع میدادم.
صدای حرف زدن شنیدم و سریع به همون سمت رفتم وقتی به صدا ها و اشخاصی که حرف میزدن رسیدم سریع پشت یکی از درخت ها قایم شدم و نگاهی به اشخاصی که داشتم با هم حرف میزدم کردم تا بتونم شناساییشون کنم و در کمال تعجب شیگاروکی و توگا را دیدم ولی دابی بینشون نبود ولی خیلی هم مهم نبود بود؟؟
توگا:پس کی قهرمان ها میان من دلم میخواد بجنگممممم
شیگا(مخفف شیگاروکی):دهنت و ببند توگا اینقد جیغ نزن اگه کسی اینجا باشه راحت پیدامون میکنه
توگا:اینجا پشه هم پر نمیزنه ما حتی خراب کاری ای هم نکردیم که قهرمانی بیاد
شیگا:خوبه خودت نقشه رو میدونی و بعد هی رو مخ من راه میرییییی
توگا:که چی این نقشه ی به نظر خفن تو مطمئنن جواب نمیده چون هیچ قهرمانی اینقد خنگ نیست که تو تله ی همچین نقشه ی پیش پا افتاده ای بیوفته
شوکه شدم تله؟؟ منظورشون چی بود؟ یعنی همه ی اینکارا نقشه بود؟
تا خواستم فرار کنم تا به مرکز خبر بدم دستی رو شونم نشست چشمامو رو هم فشار دادم و خواستم برگردم که با دستش مانع شد و آروم کنار گوشم لب زد:پرنده کوچولو مامانت بهت یاد نداده نباید گوش وایسی؟
صداش خیلی آشنا بود برام باز برای برگشتن سعی کردم که این سری بهم اجازه داد برگردم نگاهی به شخص روبه روم انداختم دابی بود که با پوزخندی داشت نگام می‌کرد پام و بالا آوردم و با یه لگد دستش و کنار زدم و خواستم که لگد دیگه به زانوش بزنم تا بتونم فرار کنم که دستم را خوند و با دستش جلوی لگدم را گرفت و با کشیدن پام باعث از شد تعادلم و از دست بدم و بخورم زمین از سر و صدای ما توگا و شیگا عم اومدن سمتمون میدونستم راه فراری ندارم به خاطر همین دیگه تلاش نکردم تا بیشتر از این خسته نشم تا بتونم سر یه فرصت مناسب راه فراری پیدا کنم.
شیگا:به به ببین چی شکار کردیم یه پرنده کوچولوووو
توگا:اخ جوووون آخ جوووننن یه قهرمان میشه میشه باهاش بازی کنممممم خواهشششش میکنم
واقعا صدای این دختر رو مخ بود
شیگا:توگا خفه شو وگرنه خودم خفت میکنم
خوشحال بودم که حداقل این دختره رو خفه کرده بود چون صداش نمیزاشت درست فکر کنم....

امیدوارم تا اینجا خوشت اومده باشه:)

My lovely villanحيث تعيش القصص. اكتشف الآن