(دابی)
هاکس ضعف کرده بود و نمیتونست راه بره به خاطر همین به سمت راست خودم تکیش دادم و دست راستم و به پهلوش گرفتم تا بتونه حرکت کنه.
خیلی آروم داشتیم با هم حرکت میکردیم که صدای هاکس بلند شد:یادته وقتی بچه که بودیم اینقد سخت تمرین کرده بودی که نمیتونستی را بری به خاطر همین من دقیقا همینجوری تا اتاق بردمت:))
لبخند بی صدایی زدم که هاکس ادامه داد:اولین باری که باهم پرواز کردیم و خیلی خوب یادمه شاید یکی از بهترین خاطره هایی که دارم باشه.
وسط حرفش پریدم و گفتم:یادمه! از دست اندوور(چون دل خوشی از باباش نداره به اسم صداش میکنه) فرار کردیم چون میخواستیم استراحت کنیم. ولی چون از در نمیتونستیم بریم و فاصله ی طبقه ای که بودیم خیلی با زمین زیاد بود تو بغلم کردی و با هم فرار کردیم.
هاکس:اونموقع حمل کردنت خیلی آسون تر بود الان خیلی سخت تر شده.
خنده ی تو گلویی کردم و سفت به خودم فشارش دادم با صدای رعد و برق نگاهمو به آسمون دادم هوا بشدت ابری بود هووف کلافه ای کشیدم و رو به هاکس گفتم:باید یه جایی را برای موندن پیدا کنیم ممکنه هر لحظه بارون بگیره.
هاکس سری تکون داد و با هم شرو به گشتن جای مناسبی کردیم. هوا دیگه تقریبا طوفانی شده بود و تاریک.
باد خیلی سردی هم میومد که هاکس از سرما خودشو جمع کرده بود تو بغلم و با بالش جفتمونو سعی میکرد گرم نگه داره.
بعد از کلی گشتن بالاخره یه بریدگی بزرگ توی یکی از صخره ها پیدا کردم که میشد توش رفت هاکس و به اون سمت هدایت کردم و گفتم:بیا بریم اونجا. سری تکون داد و با هم رفتیم توی بریدگی جای خیلی زیادی نبود و مجبور بودیم به هم بچسبیم. دیگه بارون هم شروع کرده بود به باریدن و سوز خیلیی بدی میومد هاکس را به پشت خودم بردم که باد بهش نخوره و سعی کردم با آتیشم کمی فضا را روشن کنم و در عین حال گرما هم تولید کنم.
هاکس:دابی اینجوری کوست ته میکشه و قدرتی برات نمیمونه باید یه چیزی پیدا کنم که بتونیم آتیشش بزنیم.
یه کمی فکر کردم و گفتم:خب الان که بیرون رگباره و هیچ چیز خشکی پیدا نمیشه که آتیش بگیره.
هاکس:عااممممم..... خوبب....اهااا میتونی از پرهای من استفاده کنی.
کپ کردم ازم میخواست پرهاشو که جزوی از بدنش بود رو آتیش بزنم، گفتم:چی میگی؟؟ انتظار نداری که پرهاتو آتیش بزنم من ترجیح میدم کوسم تموم بشه تا اینکه پرهات و بخوام آتیش بزنم.
هاکس خنده ی ملیح و خیلی خوشگلی زد که محوش شدم که سرخ شد و گفت:هی اینجوری بهم. نگاه نکن.
بهش نزدیک شدم جوری که یک بند انگشت فاصله بین لب هامون بود و آورم لب زدم:دلم برای خودت و خنده هات تنگ شده بود......
YOU ARE READING
My lovely villan
Fanfictionاین داستان درمورد تویا و هاکسِ تویایی که الان به دابی تبدیل شده دابی ای که جزو لیگ تبهکارانه و هاکس هم قهرمان. این دوتا در زمان بچگی عاشق هم بودن و با یه اتفاق همه چی به هم ریخت حالا باید ببینیم که دست روزگار چه سرنوشتی را برای این دوتا انتخاب کرده...