My Lovely Villian 9

167 26 2
                                    

(هاکس)
فاصله ی کم بینمون را طی کردم و این بار من بودم که برای بوسیدنش پیش قدم شدم. خیلی آروم لب پایینش را توی دهنم فرو بردم و مکیدم. سرمای پیرسینگ های لبش توی دهنم حس خیلی خوبی بهم میاد نفس کم آوردم و برای نفس کشیدن خواستم ازش فاصله بگیرم که دستش و پشت سرم برد و نزاشت فاصله بگیرم با فرو کردن زوبونش توی دهنم حتی یادم رفت که نفس کم آورده بودم و دوباره شروع به بوسیدنش کردم. اون یکی دستش که آزاد بود را پشت کمرم گذاشت و سمت خودش کشیدم که روی پاهاش و نشستم.
مثل اینکه دابی هم نفس کم آورد چون ازم فاصله گرفت نفس عمیقی کشیدم و با نفس نفس گفتم:خیلی سوالا ازت دارم که بپرسم و باید به همشون جواب بدی.
دابی:الان کار مهم تری داریم..
و بعد از این حرفش سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و بوسه ی خیسی زد که ناخداگاه "ععوووومیییی" از گلوم خارج شد که سرش و بلند کرد و گفت:دوس داشتی؟؟
خجالت کشیدم و خواستم سرم و بندازم پایین که با دستش مانع شد و دوباره سرش و توی گردنم فرو برد و مشغول به گاز گرفتن و بوسه های ریز زدن شد. و دستی که روی کمردم بود را وارد لباسم کرد و مشغول نوازشم شد.
حس دست داغش روی پوست سردم حس خیلی خوبی بهم میداد خودم رو پاس جابه جا کردم که چیز سفتی رو زیرم احساس کردم با تعجب به پایین و دیک دابی که سفت شده بود و بالا اومده بود خیره شدم که دابی خندید و گفت:چرا اینجوری نگاش میکنی؟
گونه هام رنگ گرفت و هول کرده از اینکه داشتم به دیکش نگاه میکردم گفتم:هی... هیچی
لبخندی بهم زد و گفت:بخاطر تو اینجوری شده
از ذوق نیشم تا بناگوش باز شد که دابی بلند زد زیر خنده این خنده خیلی خاص و ناب بود. با صدای حرف زدنی که از بیرون شنیدیم هردو ساکت شدیم صدا خیلی برام آشنا بود
صدا:باید یه جایی همین جاها باشن نمیتونن زیاد دور شده باشن
صدایی دیگر:من حساب اون هاکس رو خودم میرسم از اولم مشخص بود که یه قهرمان نیست
حرفاشون دلم و میشکست ولی مهم نبود. با اشاره ی دابی آروم از روش بلند شدم که دابی به سمت در غار رفت و از پشت سنگ آروم به بیرون خیره شد بعد از چند لحظه نگاه کردن به سمتم اومد و گفت:باید بریم اندوور اینجاس.
کپ کردم اندوور اینجاس؟؟ چرا چرا اون باید اینجا باشه؟
دابی:من یه نقشه دارم پس یعی کن نقش بازی کنی.
بعد از این حرف اجازه نداد من چیزی بگم بلندم کرد و از پشت گرفتتم و آتیشش رو جلوی صورتم گرفت که کمی شوکه شدم از غار آروم بیرون رفت که حواس اندوور و دونفری که باهاش بودن به ما جلب شد
اندوور غرید:هاکس من ترو مثل پسرم دیدم و بهت تمرین دادم و تو چیکار کردی خیانت؟
خواستم چیزی بگم که دابی دستش و به گلوم فشار داد و باعث شد سرفم بگیره اندوور خواست نزدیک بشه که دابی داد زد:جلو نیا وگرنه میکشمش
اندوور به وضوح جا خورد چون تا الان فکر می‌کرد من خیانت کردم و با این نمایشی که دابی راه انداخته بود داشت افکارش و به هم می‌ریخت ولی اندوور هم کم نیاورد و گفت:من هنوزم به هاکس شک دارم پس نمیتونم بگم که این کارا همش به نمایش نیست
دابی با خشم غرید:میتونی امتحان کنی.
و بعد دم گوشم خیلی آروم جوری که خودمم به سختی شنیدم لب زد:امیدوارم درک کنی و من و ببخشی.
متوجه منظورش نشدم تا اینکه با آتیشش بالمو سوزوند از دردش دادی کشیدم و به خودم پیچیدم که اندوور شوکه به دابی نگاهی کرد و به سمتش حمله کرد که دابی گفت:گفتم جلو بیای میکشمش پس برو عقب
اندوور به وضوح گیج بود و نمیدونست باید چیکار کنه منم گیج بودم و دلخور هر چیم باشه دابی نباید این کار رو باهام می‌کرد
اندوور با صدایی که تحلیل رفته بود گفت:هاکس و ول کن طرف حساب تو منم بزار اون بره و با من بجنگ
دابی خنده ی شیطانی ای کرد که حتی منم مور مور شدم
دابی:نوچ نوچ نوچ نوچ من هنوز کارم با این پرنده کوچولو تموم نشده....

خوب دوستان این هم از پارت جدید امیدوارم خوشتون بیاد^o^

My lovely villanOù les histoires vivent. Découvrez maintenant