My Lovely Villian 6

197 34 0
                                    

(دابی)
یه کمی پشیمون شدم که اون سوال و ازش پرسیدم. چرا وقتی جواب به چیزی رو میدونم پرسیدمش به قهرمان هیچوقت با یه ابر شرور نمیره معلومه که نمیره در بین افکارم بودم که با صدای هاکس به خودم اومدم
هاکس:یه بار این سوال و پرسیدی و چون بچه بودم ترسیدم و دست رد به سینت زدم من دیگه نمی‌ترسم از هیچی جز اینکه دوباره از دستت بدم من با کمال میل باهات میام هرجا که بری دیگه هرگز ولت نمیکنممم دابی من عاشقتم
دروغ چرا از جوابی که داده بود خییلی زیاد شوکه شدم. سعی کردم آروم باشم که یک هو یاد قهرمان هایی که پشت آتیشم بودن افتادم و سریع دست هاکس و گرفتم و بلندش کردم
من:اینجا یه در پشتی داره دنبالم بیا.
بعد از گفتن حرفم دستشو کشیدم و دنبال خودم بردم به سمت در پشتی.
دستشو ول نکردم نمیخواستم اتفاقی براش بیوفته. گرمای دستش بهم آرامش میداد محکم تر دستشو گرفتم که اون هم یک فشار آروم به دستم وارد کرد:)
(هاکس)
وقتی بهش گفتم باهاش میرم هرجا هم که میخواد باشه حس کردم سبک شدم حس کردم یه حس آزادی و صد البته یه حس خوشحالی.
دستم و محکم تو دستش گرفته بود و می‌کشید شاید فکر می‌کرد اگه ولم کنه گُم میشم یا اینکه فرار میکنم نمیدونم ولی از اینکه دستم و گرفته بود خوشحال بودم خیلی زیاد.
با هم از در پشتی خارج شدیم و داخل جنگل شدیم که پرسیدم:میخوای چیکار کنی؟؟ کجا میریم؟؟؟
دابی:هههووومممم، نمیدونم فعلا باید از شر این قهرمان عا و بعد شیگاروکی و توگا خلاص شیم
ترسیدم یعنی باید بکشیمشون؟ هاکس که قیافه ی ترسیده ی من و دید تک خنده ی آرومی زد و گفت:هاکس به چی فکر کردی؟؟ منظورم این نبود که بکشیمشون منظورم این بود کاری کنیم که پیدامون نکنند.
با صدای دست زدنی که از پشت سرم شنیدم از ترس به دابی نزدیک شدم و چسبیدم بهش که صدای شیگاروکی رو شنیدم:به به میبینم که دابی با ابر قهرماناس(نیشخند میزنه) خیلی خوب تونستی ما رو گول بزنی پسر افرین.
دابی چیزی نگفت سرشو به سرم نزدیک کرد که کمی رفتم عقب که باز از اون تک خنده های کوچولوش زد و گفت میخوام. تو گوشت یه چیزی بگم خجالت کشیدم از فکری که کردم آروم گوشمو بهش نزدیک کردم تا ببینم چی میخواد بگه
دابی:میتونی پرواز کنی؟؟
آروم سرمو به نشونه ی اره تکون دادم که گفت:خب تو باید پرواز کنی و بری شیگاروکی برای من بی خطره ولی برای تو نه برو سمت آب که کلبه ی چوبی هست اونجا برو نزدیک اون کلبه میام و پیدات میکنم و بعد با هم. میریم باشه؟
هیچجوره نمیتونستم قبول کنم که ازش جدا بشم با فکر که به سرم رسید صورتم سرخ شد و لبخند کوچولویی رو لبم نشست که دابی سوالی نگاهم کرد که باعث شد سرخ تر بشم
اینقدر توی خودمون بودیم که حضور شیگاروکی رو به کل از یاد بردیمه یا صدای نحسش دوباره یادش افتادیم
شیگاروکی:نمیدونم چی با هم پچ پچ می‌کردید ولی فرار فایده ای نداره خیانت کار باید در جا کشته بشه چون انسان بی ارزشیه.
و بعد به سمتمون اومد و توگا هم پشتش ظاهر شد مثل اینکه تا الان پشتش واستاده بود وقت رو تلف نکردم سریع دست دابی رو ول کردم و رفتم پشتش و بهش گفتم:خودتو شل کن.
به وضوح جا خورد و شوکه شد(پَ چی بچم خیلی منحرفه😂)دیدم هیچ. کاری نمیکنه و شیگاروکی و توگا هم هرلحظه نزدیک تر میشن مجبور شدم خودم دست به کار بشم با زانو هام زدم پشت زانوش که زانوش خم شد و قدش کوتاه تر شد با دستام سفت کمرشو گرفتم و بال هام و باز کردم و پریدم در لحظه ی آخر یکی از چاقو های توگا که پرتاب کرده بود به بال چپم خورد که نفسم را برید ولی سعی کردم بهش بی توجه باشم و تند تر بال زدم و اوج گرفتم....

My lovely villanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora