My Lovely Villian 16

171 25 5
                                    

(هاکس)
اول من و برد و برام یه چیز خرید تا بخورم چون تو ی این چند روز درست و حسابی نخورده بودم و ضعف داشتم وقتی حالم بهتر شد به دابی نگاهی کردم که دیدم داره نگاهم میکنه لبخندی بهش زدم که گفت:خب الان میخوای چیکار کنی؟؟ برنامت چیه؟
من:واقعا نمیدونم فقط میدونم که میخوام همیشه پیشت بمونم.
دابی لبخندی زد که توش پر از حرف و درد بود نمیدونم چرا ولی حس میکردم اتفاق بدی قراره بیوفته.
دابی بلند شد و دستم و گرفت و من را هم مجبور به بلند شدن کرد وقتی بلند شدم سرش و خم کرد و دم گوشم زمزمه کرد:بیا بریم که کلی کار باهات دارم.
با هم راه افتادیم. نمیدونم دابی داشت کجا می‌برد من و تا اینکه رسیدیم به یک کوچه ی تاریک وارد کوچه که شدیم یکمی از تاریک بودنش ترسیدم و به دابی نزدیک تر شدم که کشیدتم تو بغلش و و زیر گوشم گفت:تا من هستم از هیچ چیز نترس.
دلم گرم شد یکمی که جلو تر رفتیم دابی ایستاد و منم ایستادم با آتیشش کمی نور درست کرد که یک موتور مشکی جلوم دیدم دابی سوار شد و روشنش کرد و به منم اشاره کرد که سوار شم با شَک سوار شدم با حرکت یک دفعه ایه موتور به سمت عقب پرت شدم و برای جلوگیری از افتادنم با دستام سفت از پشت دابی رو بغل کردم و سرم و روی کمرش گذاشتم دابی هم با سرعت بیشتری حرکت کرد و هی از بین ماشین ها لایی کشید تا اینکه بلاخره رسیدیم آروم کمر دابی رو ول کردم که خندید متعجب بهش نگاه کردم که آبرویی بالا انداخت و تی شرتشو بالا زد که چشمم به شیک پک ها و هیکل بی نقصش افتاد و بعد از اون رد دستام را رو شکمش که قرمز شده بود دیدم خجالت کشیدم و سرم و انداختم پایین که به سمتم اومد و پیشونیم و بوسید و با گرفتن دستم من و به سمت جایی هدایت کرد که فکر کنم محل اقامتش بود.
حس میکردم دابی کلافس و داره چیزی رو ازم پنهون میکنه ولی سعی کردم کاری کنم که متوجه، متوجه شدنم بشه میخواستم خودش بهم بگه هرموقع که راحت بود.
وارد خونه شدیم، یک آپارتمان تقریبا بزرگ با دو تا اتاق داشتم به همه جای خونه سرک میکشیدم که صدای دابی را از پشت سرم شنیدم: هاکس من میرم حموم اتاق سمت چپ مال منه اگه بخوای میتونی تو اتاق سمت راست باشی و اگه خواستی میتونی سمت چپ و برداری و من برم سمت راست.
برگشتم و نگاهی بهش انداختم و سری به نشونه ی مثبت تکون دادم که دابی بدون حرفی پشتش و بهم کرد و رفت سمت اتاق سمت چپ و نگاه منم با خودش برد وارد اتاق که شد بلافاصله تی شرتشو در آورد که با دیدن هیکل بی نقصش داغ کردم سرم و برای دور کردن از افکارم تکونی دادم و تصمیم گرفتم تا دابی دوش میگیره چیزی برای خوردن آماده کنم حالا که دوباره دابی را دیده بودم اشتهام برگشته بود و خیلی گرسنم بود و حدس میزدم که دابی هم باید گشنه باشه......

My lovely villanWhere stories live. Discover now