(دابی)
با حرفای اندوور بیشتر و بیشتر شوکه و عصبانی میشدم.
اون از من چی میخواست؟ میخواست در عوض اینکه جای هاکس و بده خودمو تسلیم کنم؟!
هیچجوره نمیخواستم قبول کنم ولی پای هاکس در میون بود پس درنگ نکردم و گفتم: شرطت قبوله ولی باید وقتی هاکس و پیدا کردم یک روز بهم وقت بدی و بعد خودم میام.
اندوور:نمیدونم میخوای چیکار کنی ولی باشه.
منتظر بهش خیره شدم که لب باز کرد و جای هاکس و بهم گفت بدون ذره ای درنگ از جام بلند شدم و به سمت جایی که اندوور گفته بود حرکت کردم و حتی به اینکه اندوور هنوز توی محل زندگیمه توجهی نکردم.
(نیم ساعت بعد)
رسیده بودم به جایی که اندوور گفته بود خیلی محله ی داغونی بود یعنی تو این چندین روز هاکس اینجا بوده؟! دست از فکر کردن برداشتم و رفتم به جایی که اندوور گفته بود هرچقد در زدم کسی جواب نداد تا اینکه یه پسر بچه را دیدم که از خونه ی بغلی اومد بیرون با شتاب به سمتش رفتم که ترسید ولی از جاش تکونی نخورد سریع پرسیدم: چه کسی اینجا زندگی میکنه؟؟ میدونی؟؟
پسر:ن.. نه.... چو.....ن هر... روز یکی میاد اینجا
معلوم بود هل کرده
دابی:خوب این چند وقت کی بود اینجا؟
پسر:دقیق نمیدونم ولی یه آقایی بودن که خیلی داغون بودن و زخمی مامان من کوسه ی درمان داره سعی کرد بهش کمک کنه ولی نشد زخمش خیلی عمیق و بد بود فقط تونست یکمی زخم رو بهتر کنه.
شششت من چیکار کردم با هاکس چیکار کردم
دابی:میدونی الان کجاست؟
پسر:نه نمیدونم ولی صبح که داشتم با بچه ها بازی میکردم از خونه زد بیرون و هنوز برنگشته
نگاهی به پسر کردم و با درموندگی ازش فاصله گرفتم حالا باید چیکار میکردم؟ کجا دنبالش میگشتم؟
کمی اون اطراف را به امید اینکه هاکس را پیدا کنم گشتم ولی فایده ای نداشت.
دیگه هوا تاریک شده بود به سمت خونه به راه افتادم که کنار دیوار جسمی توجهمو به خودش جلب کرد اولش نتونستم بخاطر تاریکی تشخیص بدم که چیه ولی وقتی آتیشی رو دستم درست کردم با کمک کوسم آدمی رو که نشینه بود و پاهاش را توی شکمش جمع کرده بود و سرش و روی پاهاش گذاشته بود را دیدم نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم گفت برم سمتش.
به سمتش رفتم و وقتی بالای سرش رسیدم آروم تکونش دادم که سرش و با مکث بلند کرد با دیدن هاکس شوکه شدم.
چرا اینقد داغون شده بود
اون هم شوکه شده بود چون یک هو از جا پرید و با چشم های گرد شده بهم خیره شد
آروم دستم و بردم نزدیک صورتش که خودش و جمع کرد دلخور شدم چرا از من میترسید؟
دستم و انداختم که آروم لای چشمش و باز کرد و اومد از کنارم رد شه که بازوشو توی دستم گرفتم و گفتم:هاکس منم!! دابی!!
جوابی نداد. تمام نگرانی های این چند وقت را به صورت عصبانیت سرش خالی کردم و با داد گفتم :توی این مدت کدوم گوری بودیییی هاااا؟ چرا یک هو گذاشتی رفتتییییی؟؟؟؟
چیزی نگفت ولی دیدم که ترسیده و آروم داره میلرزه فهمیدم زیاده روی کردم آروم کشیدمش تو بغلم. بعد از چند دقیقه آروم شد از خودم جداش کردم و آروم پیشونیشو بوسیدم و گفتم:میدونم! میدونم الان از من متنفری به خاطر کاری که با بال هات کردم، البته حق هم داری من.....
با گذاشتن دستش روی دهنم مانع از ادامه دادنم شد و با صدایی که خیلی خش دار و آروم بود گفت: من از تو دلخور نیستم متنفرم نیستم، مگه آدم از کسی که زندگیشو پاش گذاشته متنفر میشه؟
دلم گرم شد از این حرفش. به طور خیلی ناگهانی هاکس شل شد و داشت میوفتاد که گرفتمش تو بغلم ضعف کرده بود نگاهی به صورت رنگ پریدش کردم و گفتم: بیا بریم......با اینکه وسط امتحانام ولی دلم نیومد پارت نزارم:))
امیدوارم خوشتون بیاد(^o^)
YOU ARE READING
My lovely villan
Fanfictionاین داستان درمورد تویا و هاکسِ تویایی که الان به دابی تبدیل شده دابی ای که جزو لیگ تبهکارانه و هاکس هم قهرمان. این دوتا در زمان بچگی عاشق هم بودن و با یه اتفاق همه چی به هم ریخت حالا باید ببینیم که دست روزگار چه سرنوشتی را برای این دوتا انتخاب کرده...