part 5

718 145 34
                                    


Jimin pov:

واقعا نمیخواستم برم ... چون نه لباس داشتم ، نه حوصله ، نه وقت ... ولی خب از طرفی هم نمیخواستم دوباره تهیونگ رو ناراحت ببینم ... پول کمس داشتم باید برای دوروز بعدم به کارلوس بدم که مواد بگیرم ازش . ولی خب لباسم ندارم . تهیونگ گفت داداشش خیلی راحته . یادمه اون موقع یونجون بچه بود . خیلی نه ولی نسبت به ما بچه تر بود.ولی لنگه ی داداشش بود شر شیطون و یکه ویژگی داشت که فکر کنم از تهیونگ به ارث برده بود ... لباسایی میپوشید که همه کف و خون باهم بالا بیارن . رنگ موهاشم همیشه عوض میکرد‌.
میخواستم که تلفنم زنگ خورد ... یونگی بود ... وضعم بهتر شده بود ... حداقل میدونستم کسایی هستن که نگرانم باشن ... ولی خب ... هنوزم نگران بودم ... که یه وقت به خاطر من موقعیت یا هرچیشون ... به مشکل برنخوره.
+ بله؟!
- سلام جیمینی ... حاضری؟!
به ساعت نگاه کردم تازه ساعت ۲ و نیم بود ... مهمونی ساعت ۷ بود.
+ یونگی ... ساعتو دیدی ... حدودا ۵ ساعت دیگه مهمونیه .
- میدونم ... برای اون نمیگم میخوام بیام باهم بریم خرید.
+ باهم؟! چرا اون وقت؟!
- خب ببین موچی ... اینو باید بگم که ... من چیزی دارم به اسم غیرت ... که دلم نمیخواد یه وقت لباسی بپوشی که خداییی نکرده ... چشم کسه دیگه ای جز مت رو به خودت جلب کنی.
+ خب با کمال احترام‌رد میکنم ... چون قرار خودم برم و نترس ... پولم اونقدری نیست که بتونم از اون لباسای گروه گرون بخرم ... شایدم از همینایی که دارم بپوشم ... آره دارم لباس .
- نمیدونم چرا فکر میکنم میخوای منو بپیچونی بیبی ... ولی من منتظرتم ... بیا بریم.
+ اصلا میدونی جناب مین ... انقدر بمون تا زیرپات علف سبز بشه ... من که قرار نیست با تو بیام.
₩ جیمییییییین ... کدوم گوری هستی پسره ی هرزه.
جا خوردم ... حتما باز الکلش تموم شده بود و نعشه بود میخواست منو بزنه ... ولی آخه امشب باید برم مهمونی ‌‌‌... نمیشد ...
+ یو ... یونگی من بعدا باهات تماس میگیرم باشه؟!
- چیزی شده؟! ... میخوای بیام ؟!
+ نه لا .‌‌..
حرفم با امدن پدرم و سیلی محکمی که تو گوشم خورد قطع شد ... بابام دست سنگینی داشت ... گوشیم پرت شد یه طرف دیگه .
₩ عین مادرت ... عین اون زنیکه ی عپضی هرزه ای ... مثل اون ... آشغالی ... بدم میادت ازت ... تو یه حرومزاده ای ... اگر نبودی ... (سکسکه) ... زندگی بهتری داشتم .
تلفنمو قطع نکرده بودم میدونستم یونگی داره اینارو میشنوه ..‌ خجالت زده بودم ... خیلی .
خواستم برم گوشیمو بردارم که یکی زد تو پهلوم ... خیلی درد داشت ... خیلی (با یه چوب میزنه ... مثلا پایه ی صندلی شکسته و اینا)
+ آهههه ... ب ... بابا
یکی زد تو صورتم ... دوباره
₩ به من نگو بابا .‌.. نگو حرمزاده ی عوضی .‌‌..
+ ب ... بسه ... درد داره
₩ نمیزنم که خوشت بیاد ... میزنم دردت بیاد ... میدونی ... من ازت خوشم نمیاد ... برام مهم نیستی ... ازت متنفرم ... نظرت چیه ... هم تو رو راحت کنم ... هم خودمو؟! ... میخوام بفروشمت به کارلوس ... پول خوبی قراره بده .‌.. و هر هفته سر موقع موادمو میده ... چی بهتر از این میخوام؟!
جا خوردم ... پدری که روزی که کارلوس این پیشنهاد رو بهش داد اون مرتیمه رو از خونه بیرون کرد ... الان داره میگه میخواد بفروشتم؟! ... چی میگه؟!
+ بس کن بابا ... حالت خوب نیست ... برو بخواب
₩ دیره ... می خوام زنگ بزنم بگم بیاد ... گفته بهش چقدر لذت میدی ... حالا ثه ماله قریبه هارو میمالی ... چرا به پدرت لذت نمیدی ها؟!
باورم نمیشد ... بابام ... تنها تکیه گاهم ... داشت کمربندشو باز میکرد ... که چی بشه ؟! ... ا ... اگر خوابه ... چرا بیدار نمیشم؟!

You Are Still For MeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora