" این چیزیه که زندگی ازت میسازه ، سختی ها مثل آب رود خونه ی وحشی ان و تو اون سنگ ریز و تیزی که هستی که میخوای به با این ملت مخالف خودت یه تنه بجنگی ... همین قدر سخت ...با اینکه میدونی احتمال بردت یک در هزاره ...تو میدونی که باز هم میبازی ، ولی باز جنگیدن ادامه میدی "
پاهاش رو دور میله حلقه کرد سرش رو به عقب برد خودش رو دور میله چرخوند بین چرخشش رقص اسکناس ها توی هوا رو میدید.
اسکناس هایی که به خاطر نشون دادن بدن بی نقصش دور و برش ریخته میشدن.
ریتم آهنگ با حرکت بدنش که دور میله میچرخیدهماهنگی داشت و باعث میشد هر کسی مسخ حرکات اون بشه.
مکانی ناپاک برای حضور داشتن ، فضایی نبود که هر کسی بتونه تحملش کنه ، بوی سیگار و الکل ، خنده های مست و آدم هایی که با چشم های گرسنه اشون به این و اون نگاه میکردن تا شبی رو بتونن با شکاری که گیر میارن سر کنن .
میله ی فلزی رو ول کرد با کفش های پاشنه بلندش با لوندی روی میز بار راه رفت سمت یه مرد مسن رفت ...
میدونست اون پول مفتی رو واسه ی کراوات مسخره ی قرمزش داده خم شد و سیگار مرد چاق رو از دستش قاپید ، پک محکمی بهش زد و دودش رو تو صورت اون مرد فوت کرد ، نیشخندی به قیافه متحیر مرد زد.
روشش رو یاد گرفته بود و میدونست چجوری این عوضیا رو مجبور به کاری که میخواست بکنه ، اونا رو مثل موم توی دست هاش حالت میداد و هر کاری که دلش میخواست میکرد.
مرد با دستای چاقو لرزونش اسکناس سبز رنگی رو سمت جیمین گرفت و پسر جوان اون و بین لب هاش گرفت و قبل از اینکه از اون فاصله بگیره پوزخندی توی صورتش زد ، چاق خرفت! توی ذهنش این لقب رو به اون مرد نسبت داد.
زیباییش حیرت انگیز بود اون با چشمای کشیده و گیرا لب های درشت صورتی ، موهای رنگ شده ی نقره ای و البته بدن سفیدش و رفتار اغواگرانه اش که هر کسی و میتونست از راه به در کنه هر کسی و مبهوت میکرد !
انگشت هاش رو دور میله پیچید و دورش چرخید ، باید دوباره رقص کثیفی رو به نمایش میگذاشت ، که همه عاشقش بودن.
جز رقاصای محبوب بار بود ، کسایی که توی اون بار میومدن آرزوی خوابیدن با چنین الهه زیبایی رو داشتن ، چشیدن اون الهه قطعا لذت بخش بود.
ولی بر خلاف بقیه ، اون الماسی نبود که به این راحتی ها به دست بیاد! خودش رو بالا نمیدونست ، اما انقدر هم خودش رو حقیر و پوچ نمیدونست که بخواد زیر کسی به فاک بره و ناله کنه.
جدا از اون ، اصلا از جایگاهی که توش بود راضی نبود ، استریپر بار بودن شغلی نیست که بشه بهش افتخار کرد هستن آدمایی که از جایگاهی که توی زندگیشون دارن ناراضی باشن جیمین هم یکی از اون ها بود ، کی میدونست زندگی اونو مجبور به انجام چه کار هایی کرده ؟ باری بود که به سختی اون و با زانو های خمیده و زخمی حمل میکرد تا ادامه بده و زمین نخوره.
طلایی بود که بین لجنزار گیر افتاده بود و نمیتونست تقلای زیادی برای آزاد شدن بکنه ، چون بیشتر توی این باتلاق فرو میرفت.
همیشه زشتی حقیقت با چیزی که به چشم بقیه زیبا میاد پوشیده میشه اما زندگی اون پسر جوری پیش رفته بود که باطنش رو معصومیت چرک گرفته و ظاهرش هرزه ی پاک و زیبایی رو نشون میداد خصوصیاتی که در وجه خودشون حقیقت داشتن اما پاردوکس و دروغ خاصی درون تک تک حروفشون جا گرفته بود.
******
تایم کاریش همیشه همین ساعات تموم میشد سه یا چهار صبح ، از اینکه مجبور این ساعت خونه برگرده متنفر بود ، ولی ... مجبور بود.
یقه کتش رو بالا کشید ، هوا داشت رو به سردی میرفت و باد سردی که میوزید داشت پوست گونه هاش رو میسوزوند علاوه بر این آدم های مست هنوز اون نزدیکی میچرخیدن و این وضعیت رو ترسناک تر میکرد ، اگه ببینش حتما میشناسنش و قطعا وقتی این اتفاق بیوفته چیز خوبی در انتظارش نیست.
قدماش رو تند تند طی کرد نه برای اینکه بخواد از سرما فرار کنه ، قلبش برای کسی که توی خونه منتظرش بود تاپ تاپ میزد ...شاید هم تا الان خوابش برده بود ، شایدم باز هم هوای شب زنده داری به سرش زده بود.
اما هر چه که بود میدونست برای رسیدن به خونه و در آغوش گرفتنش طاقت نداشت ، به طوری که نزدیک بود چند دفعه ای پاهاش روی چاله آب های یخ زده لیز بخورن و بیوفته.
به آپارتمان قدیمی اش رسید به یاد میاورد که با چه زور و زحمتی تونسته اینجا رو پیدا کنه ، خوب بود که سر پناهی رو داشت ، گاهی اوقات داشتن چیزی هرچند ناچیز بهتر از نبودشه.
زنگ رو نزد ترسید که نکنه کسی که واسش این همه راه رو با قدم های تند اومده ، خواب باشه و با صدای زنگ بد خواب بشه.
کلید رو توی در واحد پیچوند و در با صدای تِقی باز شد آروم در رو باز کرد چون صدای لولا های زنگ زده زیادی گوش خراش بود به خاطر صدای اون لبش رو گزید و کمی ترسید.
_جیمینا ...اومدی ؟
سرش رو بالا گرفت و تهیونگ و دید که چجوری روی پشت بهش مبل نشسته و سرش رو برگردونه و سعی داره ببینتش ، در واقع جوری بود که اون پسر فکر کرد الان گردنش به خاطر این حرکت قراره خیلی درد بگیره.
لبخندی گرمی زد ، کمی از اینکه اون هنوز بیداره و منتظرش بوده ذوق کرد اما به خاطر اینکه خواب اون پسر رو بهم زده ناراحت شد.
جیمین : تهیونگا بیداری ؟ فکر میکردم خواب باشی
تهیونگ : داشتم برنامه تلوزیونی نگاه میکردم و منتظرت بودیم که بیای ولی خب ... یکی اینجا رفیق نیمه راه شد و منو تنها گذاشت.
جیمین جلوتر اومد و کنار مبل بالا سر تهیونگ ایستاد و با لبخند خسته ای به پسر کوچولوی سه ماهه اش که مثل فرشته ها توی بغل دوستش به خواب رفته بود نگاه کرد . برای بوسیدن صورت نرم و لپ های گل افتاده اش له له میزد.
کتش رو در آورد و روی دسته ی مبل انداخت خودش کنار تهیونگ روی مبل نشست ، دلش برای بغل کردن پاره تنش بی قرار بود.
دوستش میدونست الان وقت رفع دلتنگیش برای پسر کوچولوشه پس سئوجون رو که توی دستاش بود جلوش گرفت .
جیمین با احتیاط پسرشو توی آغوشش جا داد سرش رو پایین برد و لب هاشو روی پیشونی سئو نگه داشت و بوسه ی نرمی روی اون قسمت کاشت.
تهیونگ با لبخند به این صحنه نگاه میکرد ، عشق جیمین به اون موجود کوچولو فرای تصور بود نگاهش رو به صورت دوستش داد ، روی صورت لاغر جیمین هنوز ته مونده ای از آرایش و اکلیل دیده میشد ، یادگاری هرشب شغلش!
اون از کار رفیقش خبر داشت درسته راضی نبود ، هیچ کدوم راضی نبودن اما زندگی جیمین مثل بمبی از هم ترکیده بود ... اون مجبور بود این کار و بکنه به خاطر بچش ...
قرار بود این موضوع تا وقتی که بتونه سر و سامونی به زندگیش بده مخفی بین خودشون دوتا بمونه ، حداقل کمی طول میکشید تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه.
بینیش رو بین گوش و گونه سئو نگه داشت و عطر پسر کوچولوش رو به ریه کشید.
تهیونگ لبخندش رو خورد ، وضع زندگی این پدر و پسر کوچولو میتونست خیلی از اینا بهتر باشه اگر اون اتفاق ها نمیوفتاد.
گریه های جیمین رو یادشه ... حداقلش ، خوشحاله که اون دوران تموم شده .
تهیونگ : جیمینا ... من میرم پرواز کوکی ساعت پنج میشینه ، داره برمیگرده
جیمین سری تکون داد : باشه ته ... سلام منو بهش برسون ... ممنونم که سئوجون و نگه داشتی بدون تو نمیشد ... من همیشه برات زحمتم
تهیونگ : اوه پسر قرار بود از این حرفا نزنی ! ... اگه تو نبودی من الان نامزدمو نداشتم !
جیمین : نامزد ؟ شما ...
لبخند بزرگی زد و دست چپش رو بالا گرفت و انگشت چهارمش رو نشون داد که یه حلقه نقره ای ساده توش میدرخشید ، که البته خیلی به دستش میومد. پسر ابرو هاش رو بالا داد و صداش رنگ حیرت گرفت.
جیمین : تهیونگ !!
سئوجون از صدای ددیش کمی لرزید که جیمین با تکون دادنش سعی کرد که از بیدار شدنش جلو گیری کنه.
با لحن آروم تری ادامه داد : از کِی ؟
تهیونگ : هفته پیش هنوز رسمیش نکردیم ... احتمالا این هفته به خانواده هامون بگیم.
لبخند بزرگی زد ، از ته قلبش براشون آرزوی خوشبختی کرد.
جیمین : عاااه خیلی براتون خوشحالم! ... شما زوج خوبی هستین
تهیونگ از جاش بلند شد و کاپشنش رو تنش کرد ، به آرومی دستی روی سر سئوجون کشید.
تهیونگ : من دیگه برم ... خدافظ ددی کیوت
اینو گفت و لپ دوستش رو کشید
جیمین خندید و بلند شد تا تهیونگ رو تا دم در بدرقه کنه...
بعد از رفتن دوستش پسر کوچیکش رو روی تخت گذاشت و بعد از عوض کردن لباس هاش کنار اون خزید و چشم هاش رو بست تا بخشی از خستگی همیشگیش رو کمتر کنه.
******
آفتاب از پنجره ی خونه توی چشمش میخورد ، هنوز هم خستگی زیادی رو احساس میکرد ، کمی بدنش رو تکون داد و آخ کوچیکی با صدا دادن استخون های خشک بدنش گفت.
با حس تکون خوردن چیزی کنارش چشم هاش رو باز کرد
پسر کوچولوش رو دید که با دقت عجیبی مشغول بررسی دست هاشه ... لب پایینش رو داخل دهنش برده و با اخم غلیظی انگشت های دست های کوچیکش رو باز و بسته میکنه
جیمین لبخندی به صحنه رو به روش زد و با صدای آروم گفت : صبحت به خیر بیبی بوی
پسر کوچولو با صدایی که شنید توجهش به سمت ددیش جلب شد وقتی که دید اون بیداره لبخندی زد که لثه های بی دندونش مشخص شد و پاهاش رو تکون داد ، از سر ذوق نفس نفس میزد.
دلتنگیش برای پدر کوچولوش مشخص بود و حالا که دیده بودش دوست داشت بهش نشون بده چقدر خوشحاله!
جیمین طاقت نیاورد و اونو توی آغوشش گرفت و سرش رو توی گردن لطیفش برد ، بوسه های کوچیکی روشون گذاشت و حواسش بود که جوری نبوستش که دردش بیاد.
جیمین : الان تو رو میخورممم
با صدای بچگونه ای گفت و شکم کوچیکش رو تند تند بوسید
صدای قهقه های سئوجون اتاق و پر کرد و اون عاشق خنده های پسر کوچولوش بود ، صدایی که دوست داشت همیشه بشنوه...._________
هاییییی *-*
من دوباره بازگشتم و اینم از فیکی که قولش رو داده بودم بابت تاخیر هم خیلی عذر میخوام(وی دقیقا وسط امتحانا و ارائه ها در حال فیک نوشتنه:|)
خب این ژانری که شروع کردم کاملا با قبلی متفاوته و تازه دارم امتحانش میکنم که بنویسم :>
تیزر فیک رو هم توی چنل تلگرامی مون آپ کردم و لینکش توی پروفایل هست ( فیک هم اونجا آپ میشه)
این چند پارت اول هم محض توصیف فضای فیکه و امیدوارم خوب توی ذهنتون تجسم بشه'-'
مرسی از شوماااا /^^\
_چِری🍒
YOU ARE READING
𝔓𝔲𝔯𝔢
FanfictionPure [ Mpreg ] ▪Yoonmin ▪Kookv بخشی از فیک: جیمین: اون ... اون قضیه یه اجبار بود! من به محض اینکه بتونم کمکت رو جبران میکنم تا برای همیشه کارمون باهم دیگه تموم بشه تو هم مجبور نباشی هرزه ای مثل منو ببینی! مرد خنده ی مستی سر داد ، طوری که صدای خنده...