part44:lost

2.8K 414 48
                                    

بار دیگه ای فیلم ضبط شده از دوربین مدار بسته ای که توی خونه گذشته بود رو دید. خودش هم نمیدونست بار چندمه که اون رو میبینه ولی هر بار با دیدن بیهوش شدن نامزدش توی دستای مرد های غریبه و دزدیده شدنش هزاران بار خودش رو لعنت میفرستاد.
"جکسون هیونگ...من باید چی کار کنم؟"
درمونده و شکسته از مردی که لباس نظامی پوشیده بود پرسید. جکسون دهانش رو برای حرفی باز کرد اما نتونست جوابی به اون جوون نگران برای همسر آینده اش بده. دستی به موهاش که تار های سفیدی در اواخر دهه سوم زندگیش توشوم دیده میشد کشید.
"نمیتونیم عقب بکشیم جونگکوک..."
نا امید گفت و نگاهش رو به جای دیگه ای به غیر از چشم های درشت و نگران اون پسر داد.
"میدونی که اگه عقب بکشیم به شکشون دامن زدیم...و نامزدتو از دست میدیم."
عصبانی مشتش رو روی میز جلوش کوبید و دندوناش رو روی هم سابید و گفت:
"اونا یه باند قاچاق انسانن! من نمیتونم دست رو دست بذارم تا تیکه های اونو پیدا کنم یا تحمل کنم گه به عنوان برده جنسی به دبی و هر قبرستون دیگه ای فرستادنش!"
همچنان اون پلیس رو نگاه میکرد و انتظار راه حلی رو از اون داشت اما مرد سی و هشت ساله رو به روش هیچ ایده ی منطقی برای نجات نامزد همکارش نداشت.
"هیونگ من زندگیم به تهیونگ بسته اس...اون رو از دست بدم دیگه هیچ..."
بغض بدی صدای مردونه اش رو خدشه دار کرد و مجبور شد سرش رو پایین بندازه.
"من بهش قول داده بودم زندگی خوبی براش بسازم و ببین چی کار کردم..."
آهه عمیقی کشید و کلاه کپش که جز لباس مبدلش بود رو روی زمین پرت کرد.
"اون عوضیا...نمیدونم اطلاعات زندگی شخصیت رو از کجا آوردن... داره خطرناک تر میشه مثل اینکه این یکی مثل پرونده های قبلیت نیست جونگکوک."
مرد گفت و دستش رو روی پیشونی اش کشید. جونگکوک خواست حرف دیگه ای بزنه و اعتراض کنه اما در اتاق با شدت باز شد و چهره پریشونی توی قابش نمایان شد...
مردی تقریبا همسن و سال بالادستش با این تفاوت که موهای رنگ شده روشنی داشت و قدی بلند و هیکل نحیف تری داشت.
"جک..."
از بین لب های اون بیرون اومد، جونگکوک چیزی نگفت و با کنجکاوی اون دوتا رو نگاه کرد. اون مرد آشنا رو توی قاب عکس روی میز هیونگش دیده بود و چهره خندان توی عکسش خیلی زیبا تر بود.
"بم...اینجا چیکار میکنی؟ اتفاقی افتاده؟"
جکسون نگران از روی صندلیش بلند شد و قدمی سمت همسرش برداشت.
"نینا...نینا نیست!"
به یکباره انگار آب سردی روی مرد بزرگتر خالی شد و شونه هاش رو خم کرد.
"چ..چجوری..."
تنها چیزی از بین لب های سردش در اومد و خیره و بهت زده به همسرش نگاه کرد.
"وقتی برگشتم...خونه بهم ریخته بود...نینا هم گمشده بود."
همسر اون مرد به کمک جونگکوک گوشه ای نشست و با بغض توضیح داد. نگاهش رو به مرد پلیس رو به روش انداخت که انگار وزنه های سنگینی اون رو به روی زمین میکشیدن، حالا اون هم میتونست حال جونگکوک رو بفهمه...وقتی دختر هشت ساله اش توسط آدم رباهای باند دزدیده شده بود. جکسون وقت و تلف نکرد و سراغ همسر درمونده اش رفت اون رو در آغوش گرفت و موهای روشنش رو نوازش کرد.
"پیداش میکنیم،بم...دخترمون رو برمیگردونیم."
جونگکوک ناراحت به اون ها نگاه کرد حالا خودش تنها کسی نبود که این وسط احساس شکست میکرد...باید کاری میکردن تا وضعیت بدتر از اینی که هست نمیشد.
*****
چشم هاش رو به سختی باز کرد انگار که به پلک هاش چسب محکمی زده شده بود تا نتونه اون ها رو از هم باز کنه. سرگیجه و حالت تهوع اولین چیزی بود که بعد از دیدن تصاویر تار و بوی بد ترکیب شده با سیگار و الکل به مشمامش خورد حس کرد.
ناچارا توی جاش تکون خورد و مجبور شد و نگاهش رو به زمینی که روش افتاده بود داد...زیر بدنش رو مقوا های کهنه ای پهن شده بودن که روی اون ها مایع قهوه ای رنگی ریخته بود، نفس عمیقی کشید تا به قفسه سینه دردناکش اکسیژن برسونه و با حس کردن بوی آهن متوجه شد اون مایع قهوه ای خون خشک شده اس که زمان زیادی روی اون مقوا ها ریخته شده.
چشم هاش با فهمیدن این حقیقت گشاد تر شدن و از ترس ناگهانی ای که بهش دست داده بود عوق زد و با تموم بدن دردش سعی کرد سرجاش بشینه.
خواست دست های بسته شده اش رو لای مو های مشکی بهم ریخته اش ببره اما اون طناب های محکم مانع کارش میشدن، درمونده به اتاق نمناک با سقف بلند و دیوار های سیمانی نگاه کرد. این ها همه تاوان دوست داشتن جئون بود؟ کمی ازش دلگیر بود که شاید تا متوجه دزده شدن اون نشده و داره ماموریتش رو به خیال اینکه تهیونگ هنوز خونه است میگذرونه، اما شاید هم اتفاقی برای اون افتاده بود که نتونسته خودش رو برسونه...آب دهنش رو قورت داد تا دوباره بغض نکنه و خودش رو با گریه کردن خسته نکنه.
سرش رو روی زانوهای بهم بسته شده اش گذاشت...کاش مرگ آسونی داشته باشه و بقیه به خاطر نبودش اذیت نشن.
صدای چکه کردن سقف خبر از بارون غمناک و بی پایانی که اون بیرون داشت میبارید میداد، برای اولین بار با وجود تمام تنفرش هوای ابری و گرفته دلش هوای آسمون تیره و تار رو کرده بود.
صدای هق هقی به صدای قطرات آب اضافه شد. کمی سرش رو بالا گرفت، این صدای گریه خودش نبود... مشت هاش رو برای اطمینان از این موضوع روی گونه اش کشید و فقط رطوبت خفقان آور اون اتاق رو روی پوستش احساس کرد.
کمی سرش رو توی اتاق چرخوند و پشت یکی از جعبه های کهنه و خونی یک جفت پاهای کوچیک رو دید...هینی کشید و از ترس لحظه ای خودش رو به عقب هل داد و از برخورد محکمتر به دیوار سیمانی آهی بلندی کشید.
نمیدونست اون پاها توهمن یا نه، اگه توهم بود کاملا به خودش حق میداد! حتما انقدر توی فشار بوده که دیوونه شده!
پاهای کوچیک تکون خوردن و صدای هق هق تقریبا بلند تر از قبل به گوشش میرسید...تهیونگ آدم خرافاتی یا همچین چیزی نبود و به ارواح اعتقاد نداشت. کمی خودش رو جلوتر کشید.
"کی اونجاست؟"
با صدایی که سعی میکرد بلند نباشه پرسید و منتظر به واکنش صاحب اون پاها نگاه کرد.
"تو...کی هستی؟"
صدای نازک دختر بچه ای جوابش رو داد و آروم سرش رو از پشت اون جعبه بیرون آروم و با ترس به اون نگاه کرد.
تهیونگ نفس راحتی کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد...خوبه میتونست دوباره به عقلش اطمینان کنه.
"تو...تو تهیونگی؟"
دختر بچه دوباره پرسید و این دفعه لحنش خیلی آروم تر از دفعه قبل بود...انگار که دلش به آشنایی که تا حالا اون رو ندیده بود گرم شده بود.
"تو کی ای؟...اسم منو از کجا میدونی؟"
یک تای ابروش رو بالا انداخت و از اون بچه سوال کرد. دختر خودش رو از پشت جعبه ها بیرون کشید و با دست و پای بسته اش سمت اون حرکت کرد.
"نینا...تو همون پسری هستی که عکسش روی گوشی جونگکوک شیه...درست میگم؟ دوست پسرشی؟ اون با بابای من کار میکنه."
دختر گفت و چشم های درشتش رو به اون دوخت تا واکنش مورد نظرش رو بگیره، اما انتظار برق زدن چشمای اون پسر از اشک رو نداشت برای همین با تعجب بهش نگاه کرد.
"اون...نامزدمه."
با صدای ضعیفی در جواب اون دختر گفت و سرش رو پایین انداخت. دختر بچه نگاهی به مرد رو به روش انداخت و اتاقی که توش بودن انداخت و خودش رو جلو تر کشید.
"من دو رگه ام!"
جمله ای بود که با صدای بچگونه اش گفت فقط برای اینکه بتونه با تنها آشنایی که داره حرف بزنه و کمتر احساس نگرانی و ترس کنه.
"مجبور نیستی عنوانش کنی."
تهیونگ با خنده کوتاهی گفت و سرش رو بالا گرفت.
"کسی که به دنیا آوردتم اهل تایلنده."
گفت و لبش رو گاز گرفت و تهیونگ تونست دندون جلوی اون رو که تازه افتاده بود و توی حرف زدنش اختلال ایجاد میکرد رو ببینه.
"گفتی بابات پلیسه؟"
تهیونگ در حالی که با لبخند محوی به دختر نگاه میکرد ازش پرسید و اون تند تند سرش رو تکون داد.
"پس برای همین اینجایی..."
تهیونگ نا امیدانه گفت و نفس عمیقی کشید. دختر با ترس لبش رو گاز گرفت و به تنها فرد آشنایی که تازه پیداش کرد بود نگاه کرد.
"تهیونگ شی...من سردمه...میشه بهت بچسبم؟"
پسر به اون نگاه کرد و متوجه لب هاش شد که دارن به کبودی میرن و چثه‌ی ریزش میلرزید.
"اوه! حتما نینا...بیا اینجا."
گفت و آرنجش رو بالا برد و به آغوشش اشاره کرد. دختر آروم روی زمین خزید و خودش رو توی آغوش مرد تکیه گاهش جا کرد. امیدوار بودن بتونن پیداشون کنن به چهره ترسیده دختر توی آغوشش نگاه کرد،به نظر اونقدری باهوش میومد که بدونه اگه پدرش برای نجاتش نیاد چی در انتظارشه...و تهیونگ از ته دلش آرزو میکرد اون تصورات حقیقی نشن، نفس عمیقی کشید و سرش رو به دیوار تکیه داد. فقط باید صبر میکرد چشم های خسته اش رو دوباره بست، کاش زودتر بیای جونگکوکی...چیزی که توی دلش آرزو کرد.




___________
سالاامییی دوبارهههه
به دراما های خطرناک نزدیک میشویمممم
اوضاع دو کفتر عاشقم که حسابی خرابه شده اونور باید دید چی میشه
میتونید پیشبینی کنید؟
من همه حرفای گوگولیتونو میخونم ببشخید اگه پاسخ نیمدهممم :<
مرسی که حمایت میکنیددد بعضیاتونم دیدم سراغ بوک قبلیم هم رفتید و خوندید خررر ذوووق
خب دیجه بای بای
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang