part8:little daddy big problems

2.9K 521 3
                                    

چشم هاش از گریه میسوخت و به خاطر اتفاقاتی که افتاده بود هنوز هم خسته بود. دستی به زیر چشم هاش کشید تا آرایشی که نامنظم انجامش داده رو سرو سامون بده. هر اتفاقی که میوفتاد باید دوباره به این مکان برمیگشت.
آقای لی رو دید که طبق معمول اون دور و بر میچرخید و امر و نهی میکرد ، چشم غره ای به اون مرد رفت میدونست که اون متوجهش نمیشه اما حرص بحثی که چند دقیقه ی پیش با اون داشت رو میخواست اینجوری خالی کنه.
اون مرد خودخواه برای اینکه حقوق این ماهش رو کمی زودتر بده دوباره خسیس بازی به خرج داده بود و با درخواستش مخالفت کرده بود.
تنها راهی که جیمین میتونست ازش استفاده کنه تا سئوجون رو بستری کنه به روش بسته شده بود ، کلافه دست هاش رو داخل موهاش برد و نفس عمیقی کشید.
قبل از اومدنش پسرش رو دست دوستش سپرده بود و بهش گفته بود که اون یه سرماخوردگی معمولی داره و عنوان نکرد که اون در اصل پنومونی داره. نمیخواست بیشتر از این دوستش رو توی زحمت بندازه به خصوص که اون الان توی دوره ی حساس زندگیش بود ، حداقل یکی از بین اون دوتا باید رنگ خوشی رو میدید مگه نه ؟
_ جیمین زود باش پاشو بریم.
دختر استریپری به شونه ی لخت اون پسر ضربه زد و بهش یاد آوری کرد که الان موقع نشون دادن نمایش کثیفشونه... چقدر از همه چیز بیزار بود.
بعد از بستن بند کفش هایی که تا روی ساق پاش میومد ، دنبال اون دختر به راه افتاد.
هنوز اولین قدمش رو روی سکو برنداشته بود که چشم هاش اون مرد رو دوباره ملاقات کرد ، قلبش به شدت به سینه اش برخورد میکرد و گواهی اتفاق بدی رو بهش میداد...اون جلو تر از دفعه های پیش نشسته بود و مردمک هاش روی جیمین ثابت مونده بود.
دست های جیمین به یک باره سرد شدن ، آب دهنش رو قورت داد ، اگه اون رو با سئوجون ندیده بود دلیلی برای این حجم از ترس وجود نداشت! حتما اون رو شناخته ، اون نگاه انگاری که خیلی چیز ها رو میدونه ، اگه حرفی بزنه جیمین حتما اخراج میشه، حتما!
بدنش از ترس مردی که دیده بود،سرد شده بود و لرزش خفیفی توی دستاش به وجود اومده بود. نمیدونست با این یکی میخواد چی کار کنه. میدونست که اون مرد نمیتونه باهاش خصومتی داشته باشه تا بر علیه اون کاری انجام بده.
اما زندگی ش پر از از اعتماد به افرادی بود که بعدش حسابی ازشون ضربه خورده بود و حالا اون غریبه ی مو مشکی با نگاه جذاب و ترسناکش ، وجودش رو پر از استرس میکرد.
لب هاش رو گزید هر چه که بود باید امشب باز کارش رو انجام میداد و یه هرزه ی عالی جلوه میکرد. از طرفی باید جلوی خودش رو میگرفت تا واکنشی نشون نده و طوری رفتار کنه که انگار اون رو توی بیمارستان ندیده.
دست هاش رو با موج خاصی بالای سرش برد و روی زانو هاش نشست ، نگاه غم زده اش رو از افرادی که اونجا بودن گرفت و به قسمتی از اون سکو نگاه کرد.
با لوندی دست هاش رو روی سینه و شکمش کشید و در آخر اون ها رو روی پایین تنه اش نگه داشت ، آب دهنش رو با استرس قورت داد و با دست هاش زانو هاش رو از هم فاصله داد.
صدای هیجان آغشته به شهوت مردهای اون مکان رو مشنید و سنگینی نگاهشون رو حس میکرد.
ناگهان دستی دور کمرش حلقه شد و اون رو به پایین کشید، کمرش از برخورد به سکو درد گرفت و آخ بلندی گفت ، نفهمید دقیقا چجوری از روی اون سکو به پایین کشیده شده اما با حس کردن لب هایی روی گردنش تازه به خودش اومد و موقعیتش رو درک کرد. مرد مسنی لب هاش رو به گردنش اون پسر چسبونده بود و سعی داشت مارکی روی اون پوست اون پسر بذاره. بوی الکل رو به خوبی میتونست از اون فاصله  کم احساس کنه و این یادآور خاطرات خیلی تلخش میشد.
دست و پا زد و سعی کرد اون مرد رو از خودش دور کنه.
یونگی با اخم به این صحنه نگاه کرد ، داشتن طعمه اش رو جلوی چشمش ازش میگرفتن ؟ خواست از جاش بلند بشه ولی حسی توی وجودش به اون گفت که اون از این تجربه ها زیاد داره ، احتمالا الان باید توسط اون مرد به یکی از اتاق های بار کشیده میشد و تا صبح زیرش ناله میکرد ، این کارش بود نه ؟!
اما این حس نتوست جلوی قفل شدن فکش رو بگیر به هرحال اون شکار خودش بود و دوست نداشت اینجوری جلوی چشم هاش دزدیده بشه ولی باز هم باید صبر میکرد...
جیمین : هی! مرتیکه! ولم کن!
دست های نحیفش قدرت اینو نداشتن که دست های گنده ی اون مرد رو از بدنش جدا کنن ، وقتی زبون مرد رو روی گوشش احساس کرد جیغ دیگه ای کشید از هیاهوی دور و برش متوجه شد که استریپر های روی سکو به همراه آقای لی اومدن تا اون رو از دست اون مرد نجات بدن. مگه یه آدم مست و هورنی چقدر میتونست قوی باشه؟
دست مرد از روی شکمش سر خورد از کش دامنش رد شد.
جیمین : بهم دست نزن!
فریاد زد درحالی که بغض توی گلوش صداش رو خدشه دار میکرد.
وقتی دست های اون مرد دور آلتش حلقه شد ، هق هق کرد ، مشتری مداری رو کنار گذاشت و با آرنج توی صورت اون مرد کوبید. میدونست ضربه ی محکمی توی صورتش اون خالی کرده و ممکنه دماغش رو داغون کرده باشه ولی بهتر از این بود که بذاره به این راحتیا بهش تجاوز بشه!
با آزاد شدن از دست اون مرد توی بغل استریپر دختری افتاد که موهای صورتی داشت ، اسم کاملش رو نمیدونست حتی الان یادش رفته بود چی صداش میکردن ، به هر حال اون جیمین رو از جمعیت و هیاهو دور کرد و به گوشه ای برد ، سعی کرد با نجوا های بریده اون رو آروم کنه ، بالاخره هر استریپری این تجربه رو داشت و دختر حدس زد که این اولین باریه که اون پسر همچین اتفاقی رو تجربه کرده.
شونه هاش از هق هق های بلندش میلرزید و آرایش صورتش روی گونه هاش ریخته بود بینی ش قرمز شده بود ،احتمالا قیافش خیلی زشت شده بود. خودش از قبل به اندازه ی کافی ناراحت بود و حالا این هم دلیلی شده بود که گوشه ی بار مثل ابر بهاری اشک بریزه.
باید گریه میگرد و اشک هاش رو بیرون میریخت ، مگه چه اتفاقی میوفتاد اگه گریه میکرد؟ کی به اشک های یه هرزه توجه میکنه؟
_امشب نمیخواد بیای رو سکو خب؟ بشین همینجا من جات بالا میرم.
دختر گفت و اون رو گوشه ای نشوند کتی که روی لباس لختی اش پوشیده بود رو در آورد و روی شونه های سرد اون پسر انداخت. از هرج و مرجی که به وجود اومده بود خیلی ترسید.
دقایقی بعد اون مرد رو بیرون کرده بودن و آقای لی از همه بابت اون اتفاق معذرت خواهی کرد و قبل از برگشتن به اتاق و قلمروی حکم فرمانیش چشم غره ی بدی به جیمین رفت که از چشم های اون پسرک مظلوم دور نموند. میدونست که باید تاوان اون ضربه رو با کم شدن حقوق ناچیزش بده.
تا حالا داشت به اتفاقی که درست جلوی چشمش افتاده بود با بهت و ابرو های بالا رفته نگاه میکرد. خنده ی کوتاه و بی صدایی کرد و سیگارش رو از جیبش در آورد. خوشحال بود که امشب اومده و این اتفاق رو با چشم خودش دیده و البته خوشحال بود که هرزه ی منتخبش جلوی چشمش به فاک نرفته.
سیگار رو روشن کرد و پک محکمی بهش زد.
به اون پسر که گوشه بار توی خودش گوله شده بود نگاه کرد، به یاد آورد چجوری مثل یه گربه کوچولو توی دستای اون مرد دست و پا میزد و میخواست خودش رو آزاد کنه... همه چیز اون هرزه براش جالب بود ، اون اسباب بازی خوبی بود.
میخواست بدونه وقتی بفهمه یونگی از رازش خبر داره بازم اونجوری دست و پا میزنه تا از دستش خلاص شه؟ اینجوری فکر نمیکرد. رازی که اون مرد مو مشکی میدونست درست مثل یه قلاده ای دور گردن اون ددی کم سن بسته میشد و اونو وادار به هر کاری میکرد.
یونگی: کارامون باهم شروع میشه بیبی ددی ...
زیر لب در حالی که دود سیگارش رو بیرون میداد گفت ، به طعمه ی شیرینش نگاه میکرد. موجود جالبی بود دوست داشت طعمش رو بچشه...

 𝔓𝔲𝔯𝔢Donde viven las historias. Descúbrelo ahora