part45:new neighbour

2.7K 429 35
                                    

فلش بک:
آخرین جعبه رو از توی ماشین قدیمی دوست پسرش برداشت اما اون جعبه برای اینکه تا طبقه سوم با دست های ظریفش برده بشه خیلی سنگین بود.
از دیوار های بلند و نمور راه پله خوشش نمیومد اگه دوست نداشت غر بزنه چون مسلما این کار جوون رو عصبی میکرد، دل کوچیک جیمین طاقت فریاد ها و کنایه های پسر بزرگتر رو نداشت. بعد از ترک خانواده عزیزش به خاطر همین پسر فهمیده بود که باید هر کاری برای نگه داشت اون کنار خودش انجام بده. حالا جوون حتی فردی بود که براش مونده بود، دوست پسر عزیز و بد اخلاقش...
برای جیمین قبول اینکه از اون خانواده پر جمعیت و دوست داشتنی بیرون اومده سخت بود،اما این تصمیم خودش بود و راه برگشتی هم برای این وجود نداشت.
اگه برگرده خانواده اش دوباره با آغوش باز ازش استقبال نخواهند کرد.
هنوز فریاد های مادرش رو به خاطر میاره که با بغض بهش میگفت جوون فرد مناسبی برای جیمین نیست و پسر ساده و عاشق که گول حرف های عاشقانه جو رو خورده بود به اهمیتی به این حرف ها نمیداد.
جیمین بیشتر از اونی مادرش تصور میکرد خام حرف های جووُن شده بود و از همین حالا تصور زندگی خوش خرمشون رو میکرد، غافل از اینکه جو به محض اینکه پاش رو از بوسان بیرون گذاشت ذات بدش رو به جیمین نشون داده بود. حالا اون پسر تنها و بی کس بود و خبری از پنج تا نونای وحشیش نبود، پس هر کاری که دوست داشت باهاش میکرد.
به طبقه ای که آپارتمانشون بود رسید، از شدت خستگی نفس نفس زد و ناچارا جعبه رو روی زمین گذاشت. باورش نمیشد دوست پسر عزیزش توی آپارتمان در حال استراحته و خودش مجبور شده وسایلش رو بیاره.
"کمک میخوای؟"
صدای بمی رو شنید و سرش رو بالا گرفت اون پسر قد بلند حتما یکی از ساکنین این مجتمع بود میتونست این رو از روی ساک های خریدی که دستش بود حدش بزنه. پسر سرش رو کج کرد و چتری های مشکیش به همون سمت ریخته شد. از دید زدن اون دست برداشت و با لکنت گفت:
"م..متاسفم...الان برش میدارم."
خواست جعبه رو از سرش راه اون پسر برداره که اون سریع تر خودش رو رسوند.
"بذار کمکت کنم!"
پسر قد بلند خرید هاش رو گوشه ای گذاشت و خودش رو به جیمین رسوند.
"تازه اومدی اینجا؟"
ازش سوال کرد و جعبه رو بلند کرد، نگاهی به صورت خجالت زده اش انداخت و سعی میکرد چشم هایی که مدام ازش قایم میشد رو ببینه.
"آره...از بوسان اومدم...با دوست پسرم."
جیمین با لحن آرومی گفت و دلش با لبخند پهن و بزرگی که پسر بهش تحویل داد گرم شد.
"چه خوب! پس همسایه جدیدمی!...اسم من تهیونگه...واحدتون کجاست؟"
جیمین از حرف زدن با اون پسر خوشحال بود و کمتر از قبل احساس تنهایی میکرد طوری که اون پسر باهاش گرم و صمیمی حرف میزد میتونست به این دلخوش باشه که برای خودش دوستی پیدا کرده.
دستش رو بالا برد هنوز نمیتونست ذوقش رو کنترل کنه و لکنت شیرینش زبونش رو گرفتار میکرد.
"ا..اونجا...اسمم...اسمم جیمینه!"
تهیونگ لبخند بزرگ تری زد و به اون پسر بوسانی ساده نگاه کرد.
روز های زیادی از همسایه شدن اون دو نفر با تهیونگ میگذشت و چیزی اون پسر تونست بفهمه این بود که به هیچ وجه از جووُن خوشش نمیاد، اون مدام صدای فریاد ها دعواهای دوست پسر جیمین رو میشنید و دلیل خاصی برای این اون پسر معصوم این وضع رو تحمل میکنه پیدا نمیکرد. با این که حتی صحبت های طولانی ای با جیمین درمورد روابط افتضاحش با دوست پسرش داشت اما اون پسر نمیخواست به هیچ وجهی از جو جدا بشه، اون کله خراب بی اخلاق مثل کنه به وجودش چسبیده بود و شیره پاک محبتش رو میمکید. تنها کسی که برای جیمین مونده بود یه عوضی به تمام معنا بود...
یک روز مثل تمام روز ها برای خرید روزانه خونه اش از آپارتمانش بیرون رفت و وقتی برگشت جو رو دید که کلافه و عصبانی تر از همیشه مجتمع رو ترک میکنه. اون حتی جواب سلام تهیونگ رو نداد، این چیز طبیعی ای بود تهیونگ مدام از غیبت اون استفاده میکرد و خودش رو به جیمین نزدیک تر میکرد. ته، فقط دلش برای سادگی جیمین میسوخت و میخواست کمکی برای تنهایی و حال بد اون باشه قبل از اینکه خیلی دیر بشه و جیمین چیز بزرگی رو به جو ببازه...
جیمین صدای در زدن پشت سر هم رو میشنید اما بدن خسته اش به قدری کوفته بود که نمیتونست حرکتی بکنه، شاید باید فرد پشت در رو به حال خودش باقی میذاشت و در رو باز نمیکرد.
نفسی کشید و صدای دردمندش آزاد شد، آه کوتاهی کشید و چشم هاش رو باز کرد کمرش تیر میکشید و کل بدنش به خاطر سرمای زمینی که کل شب رو روی اون افتاده بود درد میکرد، علاوه بر اون دردی بود که از خشونت و مستی جوون براش به جا مونده بود و تحمل اون از همه چیز سخت تر بود.
در بار دیگه ای کوبیده شد و چشم هاش که دوباره داشت بسته میشد تا اون رو چند ساعت بی هوش بذاره با سرعت کامل باز شدن.
مغزش تونست محیط رو پردازش کنه و نگاهی به دور و بر آپارتمان انداخت و متوجه شد که کسی جز خودش اونجا حضور نداره. با تمام دردی که به بدنش تحمیل شده بود از ترس اینکه جو دوباره پشت در باشه و از دیر کردن اون خشمگین بشه از جاش بلند شد و سمت در رفت.
وقتی در رو باز کرد چهره نگران تهیونگ اولین چیزی بود که توی دیدش قرار گرفت. با خیال راحت نفس دردمندش رو بیرون داد، تکیه اش رو به چهارچوب آهنی در داد و بی رمق حرف زد:
"ته...چیشده؟"
با صدایی که خودش به زحمت میشنیدش گفت، پسر مو مشکی و به روش تونست حال بدش رو از توی حالت چهره اش ببینه مشخص بود اون زمان بدی رو گذرونده.
"خدای من! داشتم فکر میکردم تورو کشته! ولی الان هم فرقی با مرده نداری!"
زیر بغل اون پسر رو گرفت و با خودش داخل خونه بردش. همزمان نصیحت هاش رو شروع کرد تا بتونه ذره ای دل عاشق جیمین رو بلرزونه و اون رو با حقیقتی که هست رو به رو کنه.
تهیونگ، پسر رو روی مبل نشوند و از درهم شدن صورت فرشته گونه اش فهمید دوست پسر همسایه اش چه بلایی سرش آورده و این اولین بار نبود...
"اینجوری نمیشه، باید یه فکر اساسی کرد.."
تهیونگ گفت و همونطور که ادامه میداد سمت آشپزخونه رفت تا برای بدن ضعیف اون پسر چیزی تهیه کنه. اما جیمین صدای تهیونگ رو گنگ تر از هر وقتی میشنید و پلک های خسته اش رو به زور باز نگه داشته بود...صدای گرومپ گرومپ قلب خودش رو میشنید و این روی مخش میرفت تا وقتی که بدنش کرخت تر از هر وقتی شد و روی کاناپه از هوش رفت.
تهیونگ با لیوان و قاشقی که محتویات داخلش رو هم میزد سمت دوستش اومد اما اون رو بیهوش دید...
نمیدونست به کدوم سمت میدوه تا بتونه با آمبولانس تماس بگیره و چاره ای برای پسر پیدا کنه...
اون روز جیمین کل روز رو توی بیمارستان در حالیکه سرم و دارو های تقویتی مختلفی بهش تزریق میشد گذروند. دردناک تر از همه این بود که جو حتی خبر از اینکه چه به سر دوست پسرش توی خونه اومده نداشت و این جیمین رو دلشکسته تر از هر موقعی میکرد.
اوضاع به همین روال گذشت و بعد از اون روابط بین اون دوتا سرد تر از هر موقعی شد، مثل اینکه جوون پارتنر بهتری رو برای سکس کردن پیدا کرده بود و جیمین بی چاره میتونست مدتی به حال خودش گذاشته بشه، هرچند که روحش بزرگترین ضربه ها رو میخورد ولی زبونش برای اعتراض به وضع موجود نمیچرخید.
به طوری که حس میکرد از دوری جوون حالش بدتر شده و مدام حالت تهوع به سراغش میاد. میلش رو به همه چیز از دست داده بود و داشت به تموم کردن زندگیش فکر میکرد، غافل از اینکه زندگی ای دیگه ی داخلش بدنش داشت شکل میگرفت...
البته که اون تموم احساساتش رو برای تنها سنگ صبورش بازگو میکرد تا باری از دل خونش برداره و بتونه ادامه بده. تهیونگ میخواست به وضعیت اون دو نفر به خوشبینانه ترین حالت نگاه کنه و اون این بودکه بالاخره جیمین داره متوجه عذابی که جو بهش میده میشه ولی چیزی که از وضعیت جسمی جیمین شنید باعث شد پشتش یخ بزنه و شونه هاش به پایین خم بشن...
"گفتی...حالت تهوع داری؟"
تهیونگ گفت و با دست سردش دستای اون پسر رو گرفت امیدوار بود که حال جیمین فقط به خاطر جو باشه و نه چیز دیگه ای...
جیمین سری تکون داد و با ناراحتی گفت:
"حتی میلم رو نسبت به غذا ها از دست دادم و نمیتونم چیز زیادی بخورم...فکر کنم برای همینه سردرد و سرگیجه میگیرم."
با حرف هایی که به سادگی از دهان جیمین در میومد تهیونگ شکه تر از قبل به اون نگاه میکرد.
"جیمین! چند وقته؟"
تهیونگ متعجب پرسید و جیمین خیال کرد اون داره برای حال دوستش دلسوزی میکنه...دست هاش رو روی صورتش گذاشت و سعی کرد باز هم بغض نکنه.
"نمیدونم...شاید خیلی وقته و حواسم نبوده...با این وجود اون حتی حواسش هم به من نبوده اصلا..."
"از آخرین باری که سکس داشتی چقدر میگذره؟"
تهیونگ بین حرف های دوستش پرید و باعث شد اون از یهویی بودن این سوال جا بخوره و کمی خجالت بکشه.
"آممم...همون روزی که غش کردم...دیشبش بود..."
دستپاچه گفت و این بار نوبت اون پسر بود که با ناباوری دستش رو روی صورتش بذاره.
"تو یادته که اون چیزی...کاندوم استفاده کرد یا نه؟"
امیدوار نگاهش کرد و توی دلش خواهش میکرد که جواب این سوال مثبت باشه وگرنه اون پسر تو دردسر بزرگیه.
"اون...فکر نمیکنم...خیلی مست بود...حتی صبحش یادش نمیومد که چی کار کرده، چرا میپرسی؟"
با صدای آروم و خجالتی ای توضیح داد.
"خدای من! جیمین تو ممکنه باردار باشی!"
تهیونگ عصبی از جاش بلند شد و با صدای رسایی گفت
" من گردن اون حرومزاده رو میشکونم!"
با حرص ادامه داد، مشت های کوچیک جیمین به لباسش چنگ زدن و اون پسر رو سر جاش نگه داشت.
"تهیونگ...اینجوری نگو...امکان نداره این اتفاق افتاده باشه من نمیتونم من..."
پلک زد و بغض صداش رو برای ادامه حرفش برید.
سمت دوستش رفت و اون رو در آغوشش گرفت، نباید انقدر ناگهانی این خبر رو بهش میداد.
"جیمین...اشکال نداره...شاید قبولش کنه و زندگی تون عوض بشه...در غیر این صورت، من همیشه کنارتم باشه؟"
جیمین آماده نبود، برای هر چیزی که در حال وقوع بود...
اون پسر با شنیدن احتمال تازه ای از دوستش تا مرز سکته رفته بود، و البته اون احتمال بعد از آزمایش هاش به حقیقت تبدیل شد.
جیمین میدونست که دوست پسرش حاضر نیست سرپرستی یه بچه رو قبول کنه ، ولی هیچ وقت انتظار اون برخورد رو نداشت...
جو برگه ها رو به گوشه ای پرتاب کرد و نگاهش رو به پسری که با ترس توی خودش جمع شده بود داد. باز هم یک طیف دیگه ای معصومیت های دروغینش بود؟ اول تا سئول باهاش اومدن و حالا انداختن بچه ای گردن اون؟
"چطور این اتفاق افتاده؟"
با صدای آروم ولی ترسناکش پرسید و جیمین گیج نگاهش کرد، منظورش چی بود؟ مگه طور دیگه ای هم کسی میتونه باردار بشه؟
"منظورت چیه؟"
با لحن خودش پاسخش رو داد. پسر بزرگتر نفسش رو عصبانی بیرون داد و جای دیگه ای رو نگاه کرد.
"من یه ماهه با تو نخوابیدم! چطوری تو حامله ای!"
جیمین جا خورد...میدونست اون شب جو خیلی مست بوده ولی فکرش رو هم نمیکرد که باور نکنه اون بچه مال خودشه.
"تو...اون شب خیلی مست بودی..."
با صدای آروم تری گفت ولی جو عصبی تر از همیشه به میز رو به روش لگد زد و اون رو با شیشه های روش زمین انداخت.
"دیگه نمیتونم تحملت کنم جیمین! اول عشق و عاشقیت رو بهونه کردی و آویزونم شدی تا باهام بیای سئول! حالا هم داری یه بچه رو که خودم یادم نیست کی درستش کردم میندازی گردنم؟ داری کثیف ترین راه و برای آویزون شدن بهم انتخاب میکنی!"
باز هم با حرف های اون پسر صدای قلب شکسته اش رو شنید با خشمی که اشک توی چشمش می انداخت از جاش بلند شد و این بار بلند تر گفت:
"من آویزون تو نیستم مثل اینکه خودت یادت رفته توی بوسان کی بود که فکر فرار و رفتن رو توی سرم انداخت! من با تمام مشکلاتی که داشتم همیشه باهات بودم و تو به بدترین نحوه ممکن باهام برخورد کردی!"
با حرص اشک رو از روی گونه اش پاک کرد. صدای پوزخند جووُن رو شنید و سرش رو بالا آورد.
"آره خام من شدی پارک! اون بچه درس خون توی دبیرستان به خاطر من همه چیز و کنار گذاشت! الانم دیر نشده میدونی تو خانواده های پر جمعیت اهمیتی به بچه آخر نمیدن میتونی با حروم زاده ات دوباره برگردی بوسان! حتما ازت به خوبی استقبال میشه!"
با تمسخر حرف هاش رو گفت جیمین لعنتی به خودش فرستاد که از سال آخر دبیرستانش انقدر مجنون جو شده بود که قید رفتن به کالج و دانشگاه رو هم زد. اونجا بود که مادرش بهش به خاطر دوست پسر عجیبش اخطار داد. جو اشتباه میکرد جیمین با وجود اینکه بچه ششم خانواده بود؛ حسابی مورد توجه و محبت بود، نمیدونست الان چی به سر مادر عزیزش اومده جیمین میدونست برای این که بخواد برگرده خیلی دیره.
"من ازت هیچی نمیخوام! نه میخوام بچه رو نگه داری نه اینکه کنارم بمونی؛ تو هیچ وقت نبودی! فقط میخوام قبول کنی این مشکل و تو توی وجود من کاشتی!"
دست هاش و مشت کرد، از اینکه اون فسقلی توی شکمش رو مشکل خطاب کرده بود کمی ناراحت بود اما چاره ای نداشت اون بی چاره یه پدر عوضی داشت!
جو به صورت جدی جیمین پوزخندی زد و جلو اومد، جدی بودن اصلا به صورت کیوتش نمیومد، هرچند همه ی اینا برای اون پسر مسخره بودن.
"من هرزه بازیای کسی رو گردن نمیگیرم جیمین."
با جمله ای که زمزمه وار بهش گفته شده بود شونه های به پایین خم شد، تمام عشقش رو به پای اون پسر گذاشته بود و حالا اون به خاطر نطفه ای که خودش باعث شکل گیریش بود هرزه خطابش میکرد. حالت تهوع داشت و قلبش تیر میکشید...از اون پسر دور شد و توی دستشویی رفت، سرش رو توی روشویی خم کرد و عق زد. حس میکرد قلب تیکه تیکه شده اش رو بالا میاره.
با خستگی به دیوار سر تیکه داد و سر خورد،برای اولین بار حس کرد از اون مرد، پدر بچه اش تنفر داره.
همین غمگین ترین پایان برای یه شروع دردسر ساز بود.
جیمین قبل از اینکه جووُن خودش برای بیرون انداختنش دست به کار بشه وسایلش رو جمع کرد و خونه دو نفره اشون رو برای همیشه ترک گفت تا به دوستش پناه ببره.
جیمین از منفی پنج دوباره زندگیش رو شروع کرد اقدامی برای از بین بردن تنها یادگار عشق منفورش نکرد، شاید میتونست اون طوری پرورش بده و بهش عشق بده که دوست پسرش بهش نداد. همین تفکرات کافی بود تا جیمین عاشق نبض کوچولوی اون بشه برای توی آغوش گرفتنش روز ها رو با درد بشماره،حداقل میتونست اون اگه حتی وقتی بزرگ بشه و بخواد ترکش کنه،هر جای دنیا باشه باز هم متعلق به خود جیمینه...
*پایان فلش بک
یونگی با بهت به پسر مو صورتی رو به روش که تمام وقایع رو براش تعریف کرده بود نگاه میکرد. نمیدونست که گفتن همه ی ای اتفاق ها میتونه تا چند ساعت متوالی جیمین رو به گریه بندازه.
شونه های ظریف اون جلوی چشم های متعجبش تکون میخورد و یونگی دوست داشت تا دستش به دوست پسر قبلی جیمین برسه تا بتونه تیکه پاره اش کنه! اونم به جرم اینکه این پسر معصوم رو به گریه انداخته، از نظر یونگی همین دلیل برای اینکه شکنجه اش بده کافی بود چه برسه کار های دیگه!
سئوجون توی آغوش مرد مورد علاقه جدیدش خوابش برده بود و لب های صورتی ش از هم باز مونده بود.
"خدای من..."
یونگی زیر لب با حیرت گفت، چطور دلش اومده صبوری به خرج نده و همچین چیزای زیبایی رو از دست بده؟
"جیمین...دیگه گریه نکن...نباید ازت درمورد میپرسیدم."
رو به پسر گفت درحالی که موهای ریخته روی پیشونی جیمین رو کنار میزد.
"اشکال نداره...حداقل دیگه فکر نمیکنی که هرزه ام نه؟"
جیمین آخرین اشکش رو از روی گونه اش پاک کرد و با لبخند غمگینی سوالش رو پرسید. یونگی لحظه ای به یاد رفتار خودش افتاد و آهی از سر پشیمونی کشید. چطور اون موقع نتونسته بود به قلب پاکش توجه کنه؟ حتما باید چیز مهمی رو به زیبایی این پسر میباخت تا به این نتیجه برسه؟ قلبش رو؟
دستش رو پشت سر جیمین برد و موهای پشتش رو نوازش کرد، پسر رو سمت خودش کشید و لب هاش رو به لب های خودش چسبوند. بوسیدش برای اولین بار با بوسه ای که به خاطر شهوت نبود وقتی دستش ظریف اون پسر رو روی گونه اش حس، لب پایین اون رو داخل دهنش برد و آروم مکیدش.
ازش جدا شد و پیشونی هاشون رو بهم چسبوند. دیگه نمیخواست این پسر آسیبی ببینه





_____________
سالاااااممم بر شمااا
این دفعه با پارت طولانی آمده امممم
فلش بک و این داستانا...
دیگه فکر کنم درمورد گذشته جیمین کاااامل رفع ابهام شد و یونگی خان هم فهمید این ددی موچی رو نباید اذیت کنه
باید درسته قورتش داد! مرتیکه کیوت!
دیگ دارم زیاد حرف میزنم خدافظ😂
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now