part16:new friend

2.8K 502 14
                                    

اطرافش رو نگاه کرد سوال کردنای اون سر مو نارنجی دیگه داشت رو مخش میرفت! مثل همیشه دوست نداشت دهنش رو ببنده و منتظر توضیح دیگه ای بمونه.
" فقط خفه شو و دنبالم بیا!"
بار دیگه ای به دوست پرحرفش غرید و چشم غره ای بهش رفت.
"باز چه غلطی کردی! تو ان آی سی یو چی کار میکنیم!"
بی توجه به اون در بخش رو باز کرد و داخل شد ، هوسوک هم دنبال اون داخل بخش شد و به اطراف نگاه کرد ،میتونست نوزاد های مریضی که بیشترشون خواب بودن رو ببینه، اون طفلکی ها برای سر و صدا زیادی خسته بودن. دهنش رو برای زدن حرفی باز کرد ولی یونگی مستقیما سراغ تخت یکی از نوزاد ها و پرستار بالاسرش رفت.
نزدیک تر رفت و به حرفاشون گوش داد.
"چطور پیش میره ؟ "
برگه هایی که پرستار بهش داد بود رو با دقت مطالعه کرد و گفت.
"خوبه ، ظاهرا که خوبه! مثل اینکه داروها داره اثر میذاره! "
زن به بچه ای که توی اون تخت کوچیک خوابیده بود اشاره کرد.
هوسوک نگاهش رو به اون بچه داد و از دیدن اون نوزاد که با چشم های گردش به افرادی که بالای سرش ایستاده بودن نگاه میکرد ، دستش رو روی سینه اش گذاشت ، اون خیلی کیوت بود!
بچه با دیدن اون پرستار مو نارنجی و قیافه ای که برای اون خنده دار بود،لبخندی زد و لثه های بی دندونش نمایان شدن و این قلب هوسوک رو بیشتر از پیش آب کرد.
"خوبه ... هر دارویی لازمه رو براش فراهم کنید ، تمام هزینه های درمان با منه."
پسر مو نارنجی با تعجب به دوستش نگاه کرد ،چیزی که میشنید و باور نداشت تقریبا نمیشد این حرف ها رو از اون مرد بشنوه! از کی تاحالا انقدر مهربون شده بود؟
زن پرستار به خاطر خوش قلبی دکترشون لبخند پهنی زد و تعظیمی بهش کرد.
"حتما دکتر مین!"
نگاهی به اون بچه ی توی تخت مخصوص انداخت و که بهشون لبخند میزد ، این اولین بار بو که اونو بدون اینکه به پدرش چسبیده باشه میبینه... انگار که نسخه کوچیک شده ای از اون پسر با موهای مشکی بود! البته با تفاوت های جزئی.
"هزینه درمان با توعه؟ خبریه ؟ نکنه این بچته!"
نچی گفت و نگاهش رو از اون نوزاد گرفت،چپ چپ به دوست احمقش نگاه کرد.
"چرند نگو! به نظرت چیزی از زندگی من از فضولی های تو در امان میمونه؟"
بی توجه به چشم های درشت اون پسر و صورتی که نشون میداد هنوز اطلاعات مورد نیازش رو نگرفته،به راه افتاد و به غرغر های پرستار جواب نداد ، هوسوک دنبال رفت و خودش رو بهش رسوند.
"تو این چند سال که باهات دوست بودم هیچوقت ندیدم همچین کاری بکنی! بگو چی تو کلته!؟"
رو به روی در اتاقی ایستاد و روی پاشنه اش چرخید ، نگاهی به سر تا پای اون انداخت و با حرص نفسش رو بیرون داد، قطعا که بخش کنجکاوِ وجود اون بدون اینکه جوابی نگیره دستور بستن دهنش رو نمیده!
"آره درست فهمیدی الکی این کارو نکردم! حالا پرستار جانگ، ازت میخوام که به مریض توی این اتاق و اونی که توی بخش دیدی رسیدگی کنی خب؟ من کل روز رو مریض دارم و سرم حسابی شلوغه! نمیخوام مزاحمتی از این طرف داشته باشم! میدونی که منظورم چیه!"
حرفاش رو پشت سرهم چید و بدون اینکه منتظر بمونه تا اون رو با وظیفه‌ی جدیدی که از طرفش دوستش بهش محول شده بود تنها گذاشت!
"چ-چی؟ ابله من تازه شیفتم تموم شده بود!"
لب هاش رو جلو داد و چهره‌ی ناراحتی به خودش گرفت. به دستگیره‌ی در خیره شد و چشم هاش رو چرخوند.میدونست نمیتونه از دست دستورات مین یونگی در بره.
"هیچوقت هیچ مسئولیتی رو قبول ... اوه!"
هنوز غر زدنش در مورد بی مسئولیتی اون مرد تموم نشده بود که نگاهش با بهت به کسی که روی تخت نشسته بود و با تعجب نگاهش میکرد گره خورد. قدمی به جلو برداشت و اون پسر ترسیده تو خودش جمع شد و آب دهانش رو قورت داد،انگاری که دیدن اون مرد آشنا رو خطری تلقی کرده باشه.
اون همون استریپر بار نبود؟ کسی شبیهش بود؟ نه خودش بود! خودش رو جمع و جور کرد و در اتاقش رو بست، دیگه تعجب کردن بسه!
"تو همون... همون... "
نمیدونست چه کلمه ای به کار ببره که برای اون پسر توی تخت توهین محسوب نشه اون چهره‌ی معصومی که الان میدید تفاوت زیادی با کسی که توی بار دیده بود داشت و این حرف زدن رو سخت میکرد.
"آره خودشم ... میشه .. میشه کاریم نداشته باشی؟ خواهش میکنم من فقط ... فقط بچمو میخوام ببینم نمیدونم اون ... زنده اس؟ حالش چطوره ..."
صدای ظریف و نگران اون رو شنید که کلماتش رو پشت سرهم به صف میکرد و به پرستاری که تا همین جا هم حسابی گیج شده بود اجازه‌ی تحلیل رو نمیداد.
"هی هی! وایسا انقدر تند نرو! هووفف! نفس بگیر!"
دستی به پیشونش کشید و سعی کرد خودش رو آروم نگه داره ... مریض یونگی این بود؟ اصلا مریضش بود؟اون مرد چی کار میتونست با یه استریپر بار داشته باشه؟ چیز هایی که از گذشته به ذهنش هجوم می‌آوردن فکر کردن رو براش سخت‌تر میکرد،اینکه باز هم گذشته تکرار بشه باعث میشد برای حال دوستش و اون استریپر بیچاره نگران بشه.
جیمین از دیدن اون حسابی جا خورده بود با اینکه دفعه ی پیش که اون رو دیده بود رفتار خوب باهاش داشت ولی حالا از هر چی که مربوط به مین یونگی میشد میترسید،انگار که اون مرد خدایی از ترس و وحشت برای پسر بود.
لباس فرم فیروزه ای رنگی که تن اون پسر بود نشون میداد که اون توی بیمارستان سِمَت پرستار رو داره... خواست پاهاش رو توی هم جمع کنه ولی از درد و سوزشی که حس کرد اون رو یاد شب گذشته افتاد و چهره اش در هم شد.
اون پرستار پرونده ای که پایین تخت بود و برداشت و مشغول خوندنشون شد تا حداقل از اون ها اطلاعاتی نسیبش بشه! اون پسر خیلی ترسیده به نظر میومد اصلا دوست نداشت که بیشتر اون رو با سوالاتش بترسونه!
"جیمین؟ اسمت جیمینه درسته؟"
بی گناه به اون پرستار خیره شد و سرش رو به عنوان تایید تکون داد. چشم های مظلوم پسر چیزی بود که هوسوک با دیدنش دوست داشت جلو بره و محکم اون رو توی آغوشش بگیره.
پسر مو نارنجی پرونده رو کنار گذاشت و سری تکون داد تا اینجا فقط تونسته بود اسم و دلیل بستری شدن اونو بفهمه.
"تو... حال بچه اتو پرسیدی... اون بچه تو بخش نوزادان ، همون نوزاد با موهای مشکی ... مال توعه؟"
حالا که آرامش پسر رو دیده بود حس میکرد میتونه دونه دونه سوالاتش رو بیان کنه، به هر حال اینجا بود که بتونه بهش کمکی بکنه.
"بله! حالش خوبه؟ میتونی منو پیشش ببری؟"
سریع پاسخ داد چشماش رنگ نگرانی گرفت.
حتی اگه شکی هم بابت شباهت اون دوتا داشت الان برطرف شد، ولی باز هم ربط یونگی به اون پدر و پسر براش مجهول موند.
"تو یه بچه داری! اونوقت اونجا کار میکنی! خدای من چجوری؟!"
لحن متعجب هوسوک جیمین رو ترسوند و باعث شد اون سرش رو پایین بندازه و چهره ی غمگینی به خودش بگیره. به خوبی میشد منظور اون مرد رو بفهمه، حتما اون فکر کرده که پسرش یه حرومزاده‌اس و اون توی بار پسرش رو باردار شده.
"منظورم اینکه... تو... یه آهه گفتنش سخته! "
میتونست از اون چشم های غمگین بفهمه که گند زده!برای همین سعی داشت با توضیحی منظور دقیقش رو برسونه.
"میدونم چی میخوای بگی ... من هرزه نیستم... "
پرستار از لحن ناراحت اون پسر قلبش فشرده شد و کنارش رفت صندلی کنارش تخت رو جلو کشید و جلوی اون نشست.
"نه من اصلا منظورم این نبود! "
لحن مهربون اون پسر چیزی بود که کاملا با دوستش متفاوت بود و این باعث میشد برای حرف زدن باهاش حس بهتر و قلب آروم تری داشته باشه.
"نمیخواد معذرت خواهی کنی... انقدر از دوستت و همه شنیدمش که فکر کنم داره باورم میشه."
"اون ... اون اینجوری صدات زده؟ "
پدر جوون سری تکون و پرستار به خاطر رفتار دوستش احساس شرمندگی میکرد.
"من فقط به خاطر پسرم اون شغل و قبول کردم ، خیلی تنها بودم و در آمدی هم نداشتم که بتونم بدهی هام رو صاف کنم ... ولی قسم میخورم هیچوقت توی اون بار تن به کاری جز رقص ندادم."
با دقت به حرف های اون گوش میداد ، باورش برای اون کاری نداشت این چهره ای که اینجا بود و تن رنجوری که روی تخت بیمارستان افتاده بود نمیتونست دروغ بگه ...
"بچه ت اون ... "
نفس عمیقی کشید و به چهره ناراحت اون پرستار نگاه کرد ، چیز بدی توی اون چهره نمیدید مهربونی خاصی رو از توی چشم هاش میخوند.
"از...از دوست پسرمه... اون-"

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now