part23: following you

2.6K 463 20
                                    

به اون دختر نگاه متملسانه‌ی دیگه ای انداخت و گفت:
" نونا خواهش میکنم همین یه شب! قول میدم برات جبران کنم."
دختر نگاه حرصی ای به همکار پسرش انداخت و بند سوتین سفیدش که در تضاد با پوست برنزش بود رو سفت تر کرد، سعی داشت در مقابل اون چشم های معصومش کوتاه نیاد و نخواد که امشب رو به جای اون بالای سکو بره.
"جیمین این مدت که نبودی رو تماما من جای تو روی سکو رفتم! برو التماس یکی دیگر رو بکن!"
دختر گفت و خم شد تا دامن کوتاهش رو از روی زمین بردار و اون رو تنش کنه.
"میدونم میدونم...فقط همین یه شب قول میدم دیگه ازت نخوام!"
پسر دوباره التماس کرد و این دفعه دست هاش رو توی هم قلاب کرد. دختر نگاه اجمالی ای به صورت معصومانه‌ی بدون آرایش اون انداخت و چشم چرخوند.
"باشه!"
جیمین لبخندی زد و خواست نزدیک اون بشه تا بغلی به عنوان تشکر بهش هدیه بده اما دختر دستش رو بالا گرفت و اون رو متوقف کرد و گفت:
"من واسه اینکه دلم سوخته به جات نمیرم بالا و باسنمو تکون بدم، رنگ موهات خیلی بد شده قطعا اینجوری بری مشتریارو میپرونی!"
پسر دستی به موهاش کشید وسوالی نگاهش کرد، خب توی اون مدتی که برای سئوجون بیمارستان بود به زور وقت میکرد که وعده های غذاییش رو سر وقت بخوره چه برسه به اینکه بخواد به ظاهرش توجه کنه.
دختر دستش رو توی کیف برد و بطری ای در آورد، شونه ای بالا انداخت و در حالی که اون رو سمت جیمین گرفته بود گفت:
"برای خودم خریده بودمش ولی دیگه نیازش ندارم. میتونی استفاده اش کنی."
با تردید اون رو از دست دختر گرفت و بهش نگاه کرد، شاید یکم تغییر بد نبود حالا که دوران سختی رو پشت سر گذاشته بود. باز هم از دختر با وجود تمام بدخلقی هاش تشکر کرد و به خونه برگشت.
موهای نیمه خشکش رو توی آیینه نگاه کرد و لبخندی زد، اون رنگ صورتی عجیب بهش میومد و خودش هم تعجب کرده بود که چرا از اول اون رو امتحان نکرده
صدای قهقه بچه گونه اومد ، سمتش برگشت و لبخندی زد انگار پسر کوچولو هم از رنگ موهای جدید پدرش خوشش اومده بود.
"دوستش داری بیبی بوی؟"
با لبخند بهش گفت و دلش از دیدن خنده ی بیشتر اون بچه ضعف رفت، حوله رو روی شونه هاش انداخت و سمتش روی تخت خزید، هیکل نحیف و نرمش رو توی آغوشش گرفت و لپ های گلی ش رو بوسید.
"پسر خوشگل من ،پسر کوچولوی ناز من!"
اون شب آخرین شبی بود که میتونست خونه کنار پسرش بمونه و از تایمی که داره لذت ببره، از فردا شب همه چیز به روال عادی برمیگشت و جیمین حداقل مطمئن میشد که از کابوسی به نام مین یونگی خبری نخواهد بود.
برنامه ی جدیدی رو برای زندگیش و پسرش چیده بود و امیدوار بود همه چیز طبق خواسته خودش پیش بره و دیگه چیزی جلو راهش سبز نشه ، اما همه ی این های فقط امید بود...
****
شب دومی بود که توی بار میومد و چشم های منتظرش رو همه جا دنبال نشونی از اون پسر میچرخوند...کلافه و عصبانی، نمیدونست چرا اینجاست و دنبال اون پسر میگرده...عقلش که تسلیم خواسته هایی شده بود که به نظر خودش هم منطقی نبودن و اون رو این وقت شب به بار کشونده بودن.
اصلا اون هرزه میتونه با اون کبودی ها و زخم ها باز هم روی سکو برقصه؟ چیزی بود که یونگی بهش فکر میکرد و این افکار ذهنش رو بهم میریخت.
"اگه اون بالا ببینمت گردنش رو میشکونم."
زیر لب زمزمه کرد و حلقه ی دستش رو دور شات ویسکی ش محکم تر کرد. چه با قرارداد و چه بی قرارداد مین یونگی اون پسر رو برای خودش میخواست، تشنه ی شنیدن صدای ناله هاش بود وقتی سوراخش رو به فاک میداد.
"کجا رفتی؟ فکر کردی از دستم میتونی در بری؟"
دوباره زمزمه کرد و نگاهش رو چرخوند، جرعه ای از مایع تلخ رو نوشید.
پسر مو صورتی بار دیگه ای جای کبودی هاش رو چک کرد تا ببینه به خوبی اون هارو با آرایش پوشونده یا نه پاهاش رو روی پله ها گذاشت و به بالای اون سکو راه پیدا کرد و متوجه چشم های به خون نشسته ای که اون رو نگاه میکردن نشد ،صاحب اون چشم ها نفس عمیقی از زیبایی پسر و ظاهر جدیدش کشید تا خشمش رو توی سینه اش حبس کنه.
رقص کثیفش رو شروع کرد تا بار دیگه ای بتونه با بدن بی نقصش چند نفر دیگه رو شیفته ی سکس با خودش کنه.
یونگی،فکش رو قفل کرد و با اخم غلیظ تری به نمایش رو به روش نگاه کرد، صدای تشویق اون مردم شهوتی و جمله هایی که در مورد بدن اون میشنید مغزش رو خط خطی میکرد.
تحمل براش سخت تر شده بود پسر زیبا که اون رو برای خودش میدونست جلوی دیگران داشت رقص کثیفی رو انجام میداد و همه رو تشنه‌ی به فاک دادن خودش میکرد. از جاش بلند شد و میز کوچیک جلوی پاش رو با لگدی روی میز انداخت ، صدای شکستن شیشه های مشروب توی اون محیط با نور کم و صدای کر کننده ی آهنگ شنیده نمیشد، قدم های محکم و عصبی اش رو به جلو برداشت و سمت اون پسر رفت و مچ دستش رو توی مشتش گرفت اون رو محکم به پایین کشید، این کار باعث شد چند نفری که کنارش حضور داشتن هینی بکشن و یک نفر با مستی اون رو تشویق کنه.
جیمین با دیدن اون وحشت زده سعی کرد خودش رو جدا کنه، فکر نمیکرد دیگه اون مرد رو بعد از اتفاق هایی که افتاد ببینه... دلیل حضور اون هر چه که بود، اصلا خوب نبود!
"یونگی!...اینجا چی کار میکنی؟ ولم کن خواهش میکنم!"
پسر مو صورتی ترسیده گفت و به مرد مو مشکی التماس کرد ، اما دست پر از تتوی مرد محکم تر دور مچش حلقه شد و اون رو سمت خودش کشید به طوری که سینه ی پسر که ترس و اضطراب بالا و پایین میرفت به سینه ی محکم خودش برخورد کرد. 
"هنوزم دنبال هرزه بازی ای؟ میخوای دوباره یکی مثل من رو پیدا کنی؟"
از بین دندون های قفل شده اش غرید، توجه مردم بار به اون دوتا جلب شده بود و جیمین نگران تنها شغلی بود که ممکن بود از دست بده چون تنها مسائلی که برای یونگی اهمیت نداشت بی چاره تر شدن اون پسر بود.
"چی؟! من دنبال یه راهی برای بیرون کردن افرادی مثل تو از زندگیمم! خواهش میکنم برو منو توی دردسر ننداز! کار ما باهام دیگه خیلی وقته تموم شده راحتم بذار یونگی!"
با صداقت و ترس اعتراف کرد حقیقت چیزی جز این نبود و باور این اصلا مرد رو به روش رو خوشحال نمیکرد، با اخم غلیظ تری به اون پسر که سعی میکرد دستش رو آزاد کنه نگاه میکرد، پچ پچ مردم بالا گرفته بود و رقصنده ها با تعجب بهم دیگه و همکارشون که اسیر دست اون مرد بود نگاه میکردن و بعضی ها از درامای به وجود اومده کنجکاو شده بودن.
"فکر کردی میتونی منو بچت رو ول کنی و اینجا برای خودت هرزگی کنی؟!"
یونگی فریاد زد و انگار سطل آب یخی روی تن اون پسر خالی کرد، محال بود مقصود اون مرد رو نفهمه!
"نکن یونگی! نقشه نابودی منو کشیدی؟"
با صدای لرزون و آروم تر به مرد خشمگین رو به روش گفت.
"فکر نمیکنم پسرمون به داشتن همچین والدی افتخار کنه!"
بار دیگه ای بی توجه به التماس پسر فریاد زد، رقصنده ها با تعجب به صحنه ی رو به روشون نگاه میکردن و بعضی ها از روی بهت دست هاشون رو روی دهانشون گذاشته بودن، فاش شدن این راز قرار نبود به هیچ وجه به نفع اون دنسر بی‌چاره باشه.
طولی نکشید که آقای لی سر و کله اش پیدا شد و معترض دنبال مقصر این آشوب گشت، صدای موسیقی قطع شده بود و بار از بهت اتفاقی که افتاده بود توی سکوت فرو رفته بود.
"اینجا چه خبره ؟ تو کی هستی که سر رقصنده ی من داد میزنی؟!"
صدای لی بود، جیمین سرش رو پایین انداخت و بغض کرد دیگه نمیتونست چیزی بگه اون مرد اینجا بود و چیز زیادی ازش میدونست، و دوست داشت زندگیش رو جهنم کنه.
"رقصنده ی تو؟"
یونگی با پوزخندی گفت و ادامه داد:
"اون پدر یه بچه اس! بچه ی من!"
پچ‌پچ ها بار دیگه ای بالا گرفت جیمین دستش رو روی دهانش گرفت صدای گریه اش بلند نشه.
راهی برای جمع کردن نمایشی که اون مرد راه انداخته بود نداشت، درسته که اون پدر بچه اش نبود ولی دیگه نمیتونست پسرش رو انکار کنه ، یونگی از هر راهی برای نابودیش استفاده میکرد و انگار از این لذت میبرد.
لی نگاهی به آشفتگی ای که توی بار به وجود اومده بود انداخت، ابرویی بالا انداخت، دست به کمر شد و شکم گنده اش رو جلو داد، گفت:
"برای حرفت سند و مدرکی داری مرد جوان؟"
یونگی بار دیگه ای پوزخند زد دست هاش رو روی شونه های اون پسر گذاشت و اون رو به سمت لی برگردوند ، دستش رو پایین برد و روی کش دامن پسر گذاشت.
جیمین هق هق کرد و با صدای لرزونش گفت:
"یونگی خواهش میکنم نه..."
مرد عصبانی بی توجه به التماس های اون کش دامنش رو پایین کشید و تصویر کاملی از شکم پسر به نمایش گذاشت.
"چه مدرکی بالا تر از این؟"
گفت و به خط بخیه ای که از جراحی جیمین برای تولد پسرش به جا مونده بود اشاره کرد ، کنار اون زخمِ بسته شده، ترک های کوچیکی که حاصل بارداری اون پسر بود دیده میشد. سندی از این محکم تر و دقیق تر نبود، آثار تولد یک نوزاد پاک توی اون بدن دیده میشد و چیزی نبود که بشه نادیده اش گرفت.
جیمین چشم هاش رو محکم تر بست، دوست نداشت قیافه ی اون ها رو ببینه که با چشم های درشتشون قضاوتش میکنن، تمام مدت زندگیش رو از همین فرار کرد و حالا یونگی اون رو درست توی همین موقعیت قرار داده بود.
لی نگاهی به اون دو نفر انداخت و سرش رو از رو تاسف تکون داد.
"فکر نمیکردم همچین دروغی تحویلم بدی جیمین!"
پسر خودش رو از دستای یونگی آزاد کرد و سمت رئیسش رفت اما اون مرد دستش رو بالا گرفت و پسر رو میونه ی راه متوقف کرد.
" میدونی که برای کسی استثنا قائل نمیشم...اخراجی!"
جیمین بهت زده به اون مرد چاق نگاه کرد، دهانش رو برای اینکه از خودش دفاع کنه باز کرد اما هیچ حرفی برای گفتن نداشت... قانون، قانون بود هیچ چیزی نمیشد تغییرش بده.
شرمنده سرش رو پایین انداخت و گذاشت اوضاع همون طور که هست پیش بره...
لی سمت اتاقش برگشت و همون طور که هوار میزد از بقیه خواست سرکارشون برگردن.
چند دقیقه‌ی بعد پسر مو صورتی با تمام وسایلش بیرون از بار بود و راهش رو به سمت خونه اش پیش گرفت، هوای سرد گونه های خیسش رو میسوزوند و نوک بینی‌ش از اشک هایی که ریخته بود قرمز شده بود.
"هی! وایسا!"
به صدای آشنا و عامل تمام بدبختی هاش بی توجهی کرد و قدم هاش رو تندتر برداشت فقط میخواست از شر اون خلاص بشه اما یونگی مثل زالو به زندگی نه چندان با ارزشش چسبیده بود.
دستی دور بازوش حلقه و اون رو به عقب کشید مردی توی صورتش خم شد و نفس های داغ عصبانیش به صورت سردش میخورد با خشم زمزمه کرد:
"کری؟ یا دوست داری یادآوری کنم با کی حرف میزنی؟"
بازوش رو از دست اون بیرون کشید و با آستین کتش گونه اش رو پاک کرد.
"با کی دارم حرف میزنم مگه تو کی هستی؟"
تمام جراتش رو جمع کرد و حرفش رو توی صورت اون دکتر کوبید. یونگی بدون هیچ احساسی توی صورتش به پسر نگاه کرد.
جیمین ادامه داد:
"تو جز بهم زدن زندگی من دیگه چی ازم میخواستی؟ آره کمکم کردی ولی در عوضش نابودم کردی! ما دیگه بهم مربوط نیستیم یونگی کارمون با هم تموم شده! تو نمیتونی منو با یه تیکه کاغذ تا ابد کنار خودت نگه داری و ازم استفاده کنی! نه مثل اون!"
یونگی توی سکوت به پسری که با اشک های روان روی صورتش حرفاش رو میزد نگاه کرد، حالا میتونست بفهمه چیزی در مورد این پسر متفاوت بود. زخم هایی که از داخل پوستش رو شکافته بودن و گذشته ی سخت و مجهولی از توی چشم های خوش حالت اون پسر دیده میشد و غیر قابل انکار بود.
دست هاش رو روی سینه ی اون مرد گذاشت و به عقب هلش داد.
"فقط برو! من ازت متنفرم!"
و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه از اونجا دور شد و یونگی رو تنها گذاشت.
انگاری که تازه چشم هاش رو باز کرده بود انگار که مست بود و حالا تاثیر الکل از سرش پریده باشه...نگاهی به اون کوچه خلوت و تاریک انداخت چی اون رو به اینجا کشونده؟
آیا جذابیت اون پسر چیزی جز بدنش برای یونگی بود؟ حس آشنا ولی همزمان غریبی سراغش اومد...حسی که حضور غیر منطقی و دنبال کردن اون پسر رو کاملا منطقی جلوه میداد.

____________
هاییییی بعد از دو هفته برگشتممم و معذرت خواهی میکنم ولی من مشکلی نداشتم
فیک هم توی تلگرام هم تو واتپد آپ میشه و توی تلگرام شرط نظر داره اگه نرسه مجبورم اون پارت رو آپ نکنم از اونجایی که متوجه شدم توی واتپد هم ممبر های چنل هستن و اینا ... :)))
اینم از اینننن یونگی شغل جیمینم خراب کرد :)))
دیگه به نظرتون چی هست که باز بهم وصلشون کنه؟
راستی اگه جوابای پیامای خوشگلتونو نداشتم ببخشششیدددد
راستی طی یک حرکت انتحاری زدم موهامو چیدممممم کسی هست دلداری بدههه؟ :)))))
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now