زنگ در آپارتمان و زد و بعد از باز شدنش پاهای خسته اش رو روی پله ها گذاشت و خودش رو به طبقات بالاتر رسوند. هنوز به در واحد نرسیده بود که تهیونگ رو با سئوجون توی بغلش توی چهارچوب در دید.
ته : سلام سلام ددی کوشولو اومدی ؟
دوستش با صدای بچگونه ای که مثلا از جانب سئوجون بود گفت و باعث شد اون پسر لبخند خسته ای بزنه ، پسرک توی بغل دوستش با دیدن پدرش گوشه های لبش بالا رفت و خندید.
چند قدم باقی مونده رو طی کرد و خودش رو به اون رسوند ، با خوشرویی اون بچه رو از بغل دوستش گرفت ، با حس کردن پوست گرمش لبخندش رو خورد.
جیمین : آهه ببخشید ، کل شب رو بیدار نگهتون داشته ؟
ته : نه تازه بیدار شده ، یه کمی تب داشت و منم از داروهاش بهش دادم فکر کنم دوباره خوابش بگیره... بیا تو.
پسر از جلوی در کنار رفت و اون پدر کوچولو رو به داخل دعوت کرد ، جیمین بعد از رسیدن به اولین مبل روی اون نشست و آخی از درد گفت ، تازه متوجه شد که توی بار وقتی اون مرد از روی سکو کشیدش کمرش به سکو برخورد کرد و الان احتمالا کبودی بزرگی روشه ، بدنش با کوچک ترین ضربه ای بزرگترین و دردناک ترین کبودی ها رو به دست میاورد.
جیمین: جونگکوک خوابه ؟
ته: خونه نیست ... اول شب اینجا بود و کلی با سئوجون بازی کرد ، ولی یکی بهش زنگ زد و مجبور شد سریع بره ، مثل اینکه مربوط به شرکت بود.
تهیونگ در حالی که لیوان شیری رو برای دوستش توی مایکروویو میذاشت از توی آشپزخونه گفت.
جیمین : شغل عجیبی داره ، این موقع شب بهش زنگ زدن؟
ته : آره! منم مثل تو تعجب کردم! گفت مثل اینکه از شرکتشون دزدی شده و سریع باید بره...
شونه ای بالا انداخت و لیوان شیر رو روی میز جلوی دوستش گذاشت ، خودش هم به حرفی که نامزدش زده بود اطمینان چندانی نداشت ولی درست نبود که اینجوری در موردش حرف بزنه ، به هرحال جونگکوک آدم عاقلی بود و میدونست چی کار داره میکنه.
ته : جیمینا... حالت خوب نیست؟
به زیر چشم های دوستش که پف کرده بود نگاه کرد ، دیگه بعد از مدت ها کنار اون بودن میدونست اون بعد از گریه کردن چجوری میشه.
پسر جرعه ای از اون شیر گرم خورد و نگاهش رو به جایی به غیر از چشم های دوستش داد ، میدونست که توی دروغ گفتن به اون خیلی باید محتاطانه عمل کنه.
جیمین : یه کمی نگران سئوجونم ...
به نوزادی که توی بغلش بود نگاه کرد ، چشم هاش خمار شده بود و نشون میداد اون مسکن و دارو داره اثر میکنه ، ولی همچنان از خواب میپرید و حواسش رو جمع مکیدن انگشت هاش میکرد.
ته : تو که گفتی سرما خوردگی ساده اس و خوب میشه ، باید چیز دیگه ای باشه که اذیتت کرده!
میدونست این دلیل قانع کننده ای برای تهیونگ نیست و اون قرار نیست همچین چیزی رو باور کنه ، ولی جیمین نمیخواست اون در مورد آقای ترسناک مین فعلا چیزی بدونه به خصوص اینکه هنوز تصمیمی نگرفته بود.
جیمین : سرکار... سرکار یه مشتری بار از سکو کشیدم پایین و میخواست ... میخواست که ...
با هینی که از طرف اون پسر شنید سرش رو بالا آورد ، اون بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای بمونه سمتش اومد و صورتش رو بین دست هاش گرفت و مشغول بازرسی شد.
ته : چیزیت که نشده؟! ببینم اون سوزنی چیزی تو تنت فرو نکرده؟! این جور آدما مریضن! شاید میخواسته توهم ایدز بگیری!
خنده ی کوتاهی کرد و دست اون پسر رو گرفت. اون همیشه زیادی نگران میشد و تقریبا بعد از هر اتفاق نزدیک بود سکته کنه!
جیمین: من خوبم تهیونگی! اون فقط مست بود همین! کمرم فقط خورده به سکو!
ته : ببینم!!
پلیور اون پسر رو بالا کشید که باعث شد اون با جیغ خنده داری اعتراض کنه.
جیمین: تهیونگ نه! نکن!
چشم غره ای به دوست مو طوسی ش رفت و خودش رو روی مبل کنارش انداخت.
ته : همتون همینجوری اید! جونگکوک هم همیشه خودش رو زخم میکنه! انگار میخواید منو بکشید!
جیمین : نگو که امشب باز میخوای منو کنار خودت بخوابونی!
ته : پس چی؟! فکر کردی میذارم با یه بچه نزدیک سه صبح بری توی خیابون؟
جیمین: تهیونگ! نه! من باید برم خونم!
ته: یعنی میخوای منو تنها بذاری و بری؟ اگه از تنهایی دق کنم چی؟
دهانش روی برای اعتراض به اون پسر باز کرد ولی وقتی اون رو دید که با معصومیت ساختگی لب هاش رو جلو داده و چشم هاش رو درشت کرده آهی گفت و خندید.
جیمین : خیلی خب کیم تهیونگ! تو بردی!
با خوشحالی دست هاش رو تکون داد و به خاطر اینکه سئوجون تازه خوابش برده سعی کرد بی سر و صدا ذوق کنه .
مدتی کنار هم نشستن و در مورد خیلی چیز ها حرف زدن ، تهیونگ برای اعلام نامزدیشون به خانواده اضطراب زیادی داشت و از این حرف میزد که قرار بوده همون هفته ای که جونگکوک از ماموریت برگشته این رو با خانواده هاشون در میون بذارن اما مدام به خاطر استرس اون پسر این کار به تعویق میوفته.
حرف های دیگه ای زده شد ، جیمین کمی از برنامه هایی که برای سئوجون و خودش داشت صحبت کرد و برای چد دقایقی خیال حال بد اون پسر کوچولو و پیشنهاد مین یونگی رو از سرش بیرون کرد.
سئوجون رو آروم روی تخت خوابوند و کنارش نشست.
جیمین : مطمئنی نمیخوای من رو کاناپه بخوابم؟
ته : هی! جوری رفتار نکن که انگار اولین بارته کنار من میخوابی!
اون پسر در حالی که پتوی اضافه ای از توی کمد برمیداشت گفت.
جیمین : اون مال خیلی وقت پیشا بود خب!
ته : کمتر از سه ماه ازش گذشته پارک! مشغله باعث فراموشکاریت شده؟
به دورانی که سئوجون هنوز توی شکمش بود فکر کرد و یادش اومد که تمام اون ماه ها رو کنار تهیونگ و توی خونه اش گذرونده.
پسر مو مشکی دست هاش رو روی شونه ی دوستش حلقه کرد و اون رو روی تخت کشید.
ته : بیا اینجا پابوی کوتوله!
جیمین به لقب قدیمی ای که اون پسر دوباره با اون صداش کرده بود خندید.
جیمین : زمان زیادی گذشته!
تهیونگ لبخندی زد و پشت جیمین دراز کشید و دستش رو دور بدن لاغر اون حلقه کرد.
ته : اوهوم اون موقع کوتوله تر بودی ، الان یه کم دراز تر شدی.
جیمین : هی!
پسر مو طوسی با اعتراض گفت و خندید. به پسر کوچیکش که کنارشون خوابیده بود و سینه ی کوچیکش آروم بالا و پایین میرفت نگاه کرد ، لبخندش محو شد و به فکر فرو رفت ، کاش میشد به خاطرات گذشته بدون این که یاد اون اتفاق ها بیوفته فکر کنه.
ته : یادش افتادی؟
حرف دوستش رشته ی افکارش رو پاره کرد و اون رو به زمان حال برگردوند ، دوباره یاد مین افتاد و ترس و غم توی دلش چند برابر شد... ترسیده از اینکه چی قرار بود بشه...
جیمین : نه! داشتم به این فکر میکردم که هنوز منو همونجوری که سئو تو شکمم بود بغل میکنی!
ته : اوه آره میترسیدم لهش کنم! ماه های آخر هم شیکمت مثل یه توپ گرد و گنده شده بود و از لگدای سئو به شیکمت همیشه جیغ میزدی!
جیمین خندید ، اون بارداری سخت رو گذرونده بود. به یاد حرف های مادر میوفتاد که میگفت بعد از هر درد کشیدنی ، شیرینی ای هست که اون درد رو از یادت میبره ، اون پسر خیلی درد ها رو تحمل کرده بود.
خیلی روز های سختی رو گذرونده بود که شب هاشون سخت از اون وقتایی بودن که خورشید توی آسمون بود...
پس کی قرار بود شیرینی اش رو بچشه ؟ وقتی زندگی داشت تنها نورامیدش رو اینجوری با عذاب ازش میگرفت.
شاید تقصیر خودمه ... این چیزی بود که توی دلش به خودش گفت، اشتباهات زیادی کرده بود و الان برای درس گرفتن ازشون خیلی دیر بود... زندگیش نتیجه ی اشتباهاتش بود و اینکه خودش مسبب این ها شده و پسر کوچیکش رو هم در گیرکرده بیشتر عذابش میداد...
از جایی به بعد چشم باز کرده بود و بی وقفه داشت برای سپاهی که فرمانده اش رو کشته بودن میجنگید...________
این سوییتی هم امروز میذارم ناراحتی ها رو تا حدوددددی کم کنه ♡
لایووو آل*
_چِری🍒
YOU ARE READING
𝔓𝔲𝔯𝔢
FanfictionPure [ Mpreg ] ▪Yoonmin ▪Kookv بخشی از فیک: جیمین: اون ... اون قضیه یه اجبار بود! من به محض اینکه بتونم کمکت رو جبران میکنم تا برای همیشه کارمون باهم دیگه تموم بشه تو هم مجبور نباشی هرزه ای مثل منو ببینی! مرد خنده ی مستی سر داد ، طوری که صدای خنده...