part29:stay

2.5K 454 17
                                    

گوشه ای روی مبل به همراه فرزند کوچیکش نشسته بود و مطمئن بود که گوشه ترین جارو برای نشستن پیدا کرده و همین مرد مو مشکی رو عصبی میکرد، میدونست اون پسر چی میخواد بگه و اصلا دوست نداشت اون کلمات رو از دهان اون بشنوه...ممکن بود اون لب های خوشگل رو از عصبانیت زخمی کنه.
بچه‌ی تو بغل پسر برخلاف پدرش با چشم های درشت و موهای شلخته‌ای که نشون میداد تازه از خواب بیدار شده به اون نگاه میکرد.
چشم غره ای به اون بچه رفت و پاکت سیگارش رو در آورد و یک نخ سیگار رو گوشه ی لب هاش گذاشت. به پدر جوان رو به روش نگاه کرد، اون سرش رو پایین انداخته بود و به زمین نگاه میکرد.
"تموم خونه ات سوخته...تمام مدارک و هر چی که داشتی!...هنوزم میخوای بری؟کجا؟"
گفت و فندک رو روشن کرد، سوختن کاغذ دور سیگار رو تماشا کرد. جیمین سری تکون داد و حرفش رو تایید کرد  و گفت:
"میرم پیش دوستم...تا یه مدتی، بعدا جایی رو پیدا میکنم."
یونگی پکی به سیگارش زد و به اون پسر نگاه کرد، متنفر بود از اینکه این جوری ازش فرار میکنه...صبرش تموم شده بود و نمیتونست حرف هایی که توی چند روزی که جیمین توی خونش بود رو دوباره تحمل کنه.
"تو جایی نمیری...همینجا بمون."
گفت و پک دیگه ای به سیگارش زد. پسر این بار سرش رو بالا آورد و به یونگی نگاه کرد.
"ولی من...نمیشه اینجا بمونم."
سئوجون سرفه های کوچیکی کرد، جیمین نگاهی به پسرش و سیگار روشن توی دست های یونگی انداخت، ریه ی کوچیک اون بچه بعد از مریضی سختش با هر چیزی اذیت میشد.
یونگی چشم هاش رو بی حوصله چرخوند و سیگار نیمه سوخته اش رو توی شات ویسکی روی میز انداخت. از جاش بلند شد و به وضوح دید که جیمین بیشتر توی خودش جمع شد و از این متنفر بود...از حسی که ترس جیمین بهش میداد متنفر بود...شاید اوایل براش سرگرم کننده بود ولی دیگه داشت اذیت کننده میشد.
بالای سر اون پسر رفت و چونه اش رو توی دست هاش گرفت.
"قرار نیست جایی بری...من انقدر دنبالت نکردم که بذارم با پای خودت از این خونه بری بیبی ددی!"
خواست حرفی بزنه اما اون مرد خیلی زودتر از اون اینکه بخواد کلماتش رو کنار هم بچینه داخل اتاقش رفته بود. به پسرش نگاه کرد و متوجه نگاه خیره اش دنبال یونگی میشد. میخواست بره از کنار یونگی بودن میترسید از چیز هایی که امکان داشت اتفاق بیوفته میترسید اما چاره‌ای جز صبر و تحمل نداشت باید امیدوار میبود که این مشکل هم به زودی تموم بشه و دیگه به یونگی برخورد نکنه.
نیمه های شب بود،طبق عادت از خواب پریده بود. دستی روی سینه‌ی پسر کوچیکش کشید و از اینکه اون راحت و بی دردسر خوابیده نفس راحتی کشید از پنجره اتاق که یونگی برای موندنشون بهشون داده بود بیرون رو نگاه کرد جز آسمون تاریک و ماهی که وسط آسمون میدرخشید چیزی دیگه نمیشد، ساعت رو توی ذهنش تخمین زد و خواست دراز بکشه، اما در اتاق نیمه باز بود و صدای حرف زدن یونگی شنیده میشد...
"پدر ازم ناراضیه؟ خب که چی فکر کردی برام مهمه؟"
از روی تخت بلند شد و سمت در رفت مراقب بود که سر وصدایی ایجاد نکنه، اون مرد قطعا از حضورش توی خونه راضی نبود پس بهتر بود مزاحمتی ایجاد نکنه.
"یونگی! واقعا سرکش شدی! تو قبلا با اون دختر بودی و زندگی عالی ای داشتی چیزی بود که پدر بهش افتخار میکرد...ولی الان بار از توی بار و بین شات های ویسکی و جام های شامپاین پیدات کنیم!"
صدای مرد غریبه ای رو شنید کمی از لای در بیرون رو نگاه کرد و متوجه اون مرد غریبه‌ای که روی مبل نشسته بود شد. مرد دستی روی صورتش کشید و کلافه به مبل تکیه داد.
"تو نمیدونی داری خودت رو توی چه آشوبی میندازی! شبیه مردای عوضی شدی!"
وقتی اون مرد دستش رو از روی صورتش برداشت متوجه شباهت نسبی ای بین اون دو نفر شد.
"مردای عوضی؟ جالبه شاید واقعا یکی از اونا باشم!"
یونگی با پوزخندی گفت. صدای سئوجون بلند شد و میدونست که تا گریه کردنش چیزی نمونده، سراسیمه سمتش رفت و در آغوش گرفتش سعی کرد با تکون دادنش کمی آرومش کنه.
"هیش پسرم...آروم باش...خواهش میکنم گریه نکن."
اما پسرکوچولو لب هاش به سمت پایین خم شدن، پیرهن ددی اش رو توی مشتش گرفت و گریه‌ی تقریبا بلندی سر داد.
"تو...مگه نگفتی که تنهایی...یونگی کسی خونته؟"
صدای برادر یونگی رو شنید و لبش رو گزید،از عصبانیت اون مرد میترسید، از همه چیز اون میترسید!
صدای قدم های فردی نزدیک شد و اون در نیمه باز به عقب هل داده شد، قامت مردی که برای جیمین غریبه بود توی چهار چوب در پیدا شد و جیمین سعی کرد سئوجون گریون رو آروم کنه، هرچند الان دیگه فایده ای نداشت.
"این کیه یونگی؟و این بچه...؟"
بردارش برگشت و به مو مشکی که با خشم عجیبی بهش نگاه میکرد گفت. جیمین خواست حرفی بزنه اما هیچ چیزی برای دفاع از خودش و نجات از موقعیت نداشت، یونگی نگاهش رو از برادرش کرد و به جیمین نگاه کرد، چی میگفت؟ کسیه که از به فاک دادنش خوشم میاد؟ یه رقصنده که از توی همون بارها پیداش کردم؟
بردار یونگی از سکوتی که بیشتر از حد طول کشیده بود برداشت خودش رو کرد و نیمچه لبخندی زد.
"پس تمام مدت از ما مخفی ش کردی!"
سمت جیمین رفت، پسر از اضطراب سر جاش ایستاد و از تکون خوردن جلوی چشم های خشمگین یونگی وحشت داشت. اون مرد دست کوچیک سئوجون رو گرفت و به چشم های اشکیش اشکی ش نگاه کرد.
"چه برادرزاده کیوتی!"
دست های جیمین به یکباره سرد و شد و به یونگی ای که نگاهش رو از روی اون برنمیداشت نگاه کرد... میدونست باعث دردسر بدی شده و هیچ جوره برای اون مرد توضیح منطقی ای ندارن!

____________
این بچم سئوجون همیشه ب جا گریه میکنه😂
دیگهههه دیگههههه 😂
خشم آتشین یونگی :)
دلم برای تهیونگ کبابه لامصب خودم یه خط مینویسم میکشم کنار چند تا اشک بریزم
البته عواطف و چیزایی که از دلتنگی نوشتم چیزی بود ک خودم درکش کردم هققق ولی خب بازم نتونستم نصف درد رو عنوان کنم ناموسن خیلی بده 😂
مرسی از گل گلی هایم ک حمایت میکنن و ماچچچ آبدار بهشون
تیک کِر کرونا خطری تر شده
تا هفته بعدی باییی
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now