Part4: tale of bitchs

3.1K 552 10
                                    

لباس های بیرونش رو توی یه ساک پارچه ای گذاشت و اونو با پاش به سمت تاریکی اون اتاقک هل داد. چین های نگینی رو دور کمر و روی سینه ی برهنه اش تنظیم کرد.
در اون قوطی کوچیک رو باز کرد و با انگشتش کمی از اون ماده ی قرمز رنگ رو روی لب هاش مالید ، درش رو بست و اون رو سمت ساکش پرت کرد ، بار دیگه خودش رو توی اون آینه ترک خورده چک کرد و کش دامنش رو بالاتر کشید ترک های محو ریز روی شکمش دیده نشن.
دامن توری سفید رنگش خوب باسن گردش رو پوشش نمیداد اون هلوی گرد و نرمش رو راحت به نمایش میداد . چین های نگینی اش به چوکر پهن و نگینی اش وصل بودن و تا روی شکم نرم و گودی کمرش میومدن ، آرایشی که چشم هاش رو کشیده تر و گیرا تر نشون میداد باعث میشد اون راحت بتونه خودش رو توی دل هر کسی که بخواد جا کنه.
اون پسر وقت هایی که سرکارش بود از یه پدر کوچولوی کم سن و مهربون به یه هرزه ی سکسی تبدیل میشد که میتونست با نگاه کردن به کسی غریزه اش رو به چالش بکشه...
میخواست زود از اون اتاق پر جمعیت رقاصا بیرون بزنه هوای خفه ای داشت فضایی که داشت نفرت انگیز بود.
_ دیگه داره حالم بهم میخوره!
یکی از دختر های اونجا به حرف اومد ، این آغاز یه بحث کثیف دیگه بود هر حرفی که توی اون اتفاق رد و بدل میشد بویی مثل لجن داشت.
_ باز چت شده سوفی ؟
دختری که داشت لباس های بدن نماش رو برای رفتن روی اون سکو می پوشید در جواب به اون گفت.
سوفی : میدونی؟ کسایی که جدیدا به تورم میخورن خیلی مضخرفن! دیک های کوچیک و ادعا های مسخره! راضیم نمیکنن
در حالی که به ناخن هاش نگاه میکرد و لبش رو با ناراحتی ساختگی بیرون داده بود گفت. چند تا از دخترا به اون خندیدن ، این بحث برای آدمای عادی عجیب بود ولی اینا چیزی بود که معمولا تو این جمع ها میشد شنید، اونا همشون کارگر های جنسی بودن! این حرف ها بینشون کاملا طبیعیه!
یکی دیگه از دخترها که موهای بنفش و بلوند داشت در جوابش گفت :
میدونم خیلی نفرت انگیزه که بخوای زیرشون ناله کنی اون عرضه ی هیچی رو ندارن !
سوفی : حتی فکرشم نمیتونی بکنی چقدر برام نفرت انگیزه! ...آههه تو چقدر سکسی ای ! وای بدنت ! وای باسنت !
ادای اون مرد های هوسبازی که مدتی یک بار مجبور بود زیر خوابشون بشه رو در آورد و با دیگه آدم هایی که اونجا حضور داشتن رو مجبور کرد بخندن...
سوفی : خودم میدونم هیکلم چجوریه! تو چیزی رو که این بدن لیاقتشه بهش بده!
دختر مو بنفش دوباره خطاب به شوفی حرف زد :
به هرحال ما اونا رو واسه ی جیبشون میخوایم نه دیکشون اگه دنبال چیزی هستی میتونی به خودم بگی!
چشمکی زد و دستش رو روی سینه اش کشید.
شنیدن حرف های کثیف اونا باعث میشد جیمین مزه ی تلخی رو توی دهنش احساس کنه ... اشکال نداره ... وضعیت بهتر میشه تو از اینجا میری ، جمله های بود که هر ثانیه از حضورش توی اون مکان ناپاک به خودش یاد آوری میکرد.
اگه فقط بتونه بدهی هاش رو صاف کنه دیگه پاش رو اینجا نمیذاره و جای دیگه زندگی ش رو با پسرش شروع میکنه ... اون موقع شب ها به جای اینکه مجبور باشه بوی سیگار و مشروب رو از روی بدنش پاک کنه راحت کنار سئوجون میخوابه...
جای دوری نمیره اگه یه کمی آرزوی آرامش میکرد نه ؟
اینجا همه جور آدمی بود ... دختر و پسر های جوونی با گذشته ای مشابه با گذشته ی جیمین با تفاوت های جزئی ، هیچ کسی بنا به خواسته ی خودش اینجا نبود ... همشون بازیچه شده بودن و زندگی شون اونا رو به اینجا کشونده بود.
هرزه های شهر هر کدوم داستان های خودشون رو دارن...
حالا بعضیاشون مست بودن و بدون توجه به اتفاقای دور و برشون ، دوتا دختری که دور از چشم رئیس بار هم رو میبوسیدن و میک اوت میکردن ، بعضیا خسته گوشه ای افتاده بودن و بدنشون به خاطر زیر مشتری ها بودن درد میکرد.
نگاهش رو از اونا گرفت و موهای طوسیش رو بالا داد اما چند تارشون با لجبازی دوباره تو پیشونیش افتادن.
میرفت تا شب دیگه ای رو شروع کنه تا اندازه ی یه شب دیگه بیشتر از خودش متنفر بشه.
قدم هاش رو به همراه چند رقصنده ی دیگه روی اون سکو برداشت و دستش رو دور اون میله حلقه کرد ،نگاهی به اون جمعیت گرسنه انداخت ، دود سیگار محوطه چشم هاش رو میسوزوند و دیدش رو تار میکرد ولی چیزی که دید رو نمیشد به این سادگیا انکار کرد.
میتونست قسم بخوره که اون مرد بد اخلاق مو مشکی رو بین اون جمعیت دید ...خودش بود ؟ مرد انگشت اشاره اش رو روی لب هاش گذاشته بود و به رو به روش نگاه میکرد. اون همون پیرهن مشکی رو به تن کرده بود و دکمه های اولیش رو باز گذاشته بود مثل اینکه این عادتش بود.
ولی جیمین نمیتونست زمان زیادی رو برای بیشتر نگاه کرد و اطمینان پیدا کردن بگذرونه ... بدنش رو تکون داد و رقص کثیفش رو شروع کرد، سخت بود بین چرخش ها بتونه آدما رو ببینه اما حالا مطمئن بود که اون مرد ترسناک دوباره برگشته ، تتو های اون دستش رو به خوبی به یاد سپرده بود شونه های پهن و خیلی از جزئیاتی که دفعه ی اول اون ها رو به خاطر داشت... نمیدونست چی باعث میشد که از دیدن اون حسابی حرصش بگیره ...
به مدل لباس پوشیدن و عطر سیگار گرون قیمتش نمیومد با درد هایی که جیمین کشیده آشنایی داشته باشه... اون نگاهش رو به بدن سفید اونی که چند شب پیش هرزه خطابش کرده بود نگاه میکرد... به پیچ و تاب کمر ظریفش و پاهای خوش تراشش دور میله ...
اغواگرانه دستش رو روی رون پاش گذاشت و اون رو تا روی باسنش کشید ، صداهایی رو که به خاطر این حرکتش میشنید نادیده گرفت ، به هر حال همشون چیزی جز ناسزا نبودن.
پوست اون پسر انگار برای کبود شدن التماس میکرد و این فکر مرد مو مشکی رو در گیر میکرد. مثل اینکه مین یونگی داشت جذب یه اسباب بازی جدیدی میشد.
پسر پشتش رو به میله چسبوند ، به طوری که اون میله ی کذایی درست بین دوتا لپ باسنش قرار گرفته بودن ، کمرش رو بالا و پایین میکرد و باسنش رو روی اون میله حرکت میداد ، لب های نیمه بازش و موهایی که توی صورتش ریخته بود ... انگاری که اون همین الانش هم وسط سکس بود!
همین الانش هم باعث شده بود کسایی که اون حضور داشته بخوان دیکشون رو جای اون میله بین باسن پسر قرار بدن، قطعا بعد از اون میخواستن طوری اون رو داخل پسر فرو کنن که جیغ هاش تمام فضای سکسشون رو پر کنه.
تنها چیزی که میشد بعد از دیدن اون پسر احساس کنه شهوت بود! حسی که ته دلش رو قلقلک میداد و وسوسه اش میکرد تا بخواد قدمی جلوتر بره...حس کنجکاوی که دلش میخواست بدونه توی اون پسر چقدر گرمه؟ یا چقدر میتونه ریز دستش طاقت بیاره؟
اون میتونه تا صبح براش ناله کنه و واسه ی اینکه بذاره بیاد التماس کنه ؟ یا اینکه ممکنه از شدت ضربه هاش وسط سکس بی هوش بشه ؟
دوست داشت ببینه پوست شیری رنگش صبح اون شب با کبودی ها و کامی که روی بدنش ریخته چطور به نظر میاد ؟
پسرک چهار دست و پا روی میز فرود اومد و باسنش رو بالا گرفت با حرکات ریزی اون رو تکون میداد انگاری که گوشت خوبی رو در اختیار داره و اون رو جلوی سگ های گرسنه به نمایش میذاره به حریص ترشون کنه!
یونگی : درست مثل یه هرزه ی واقعی ... ولی یه هرزه ی ارزشمند!
زمزمه کرد و پوزخند زد ، خودش هم نمیدونست قراره چی کار کنه ولی فعلا دوست داشت اون رو نگاه کنه و نقشه هاش رو کم کم عملی کنه ...
اون آدم صبوری بود! برای هر چیزی که الان داشت صبر زیادی رو به خرج داده بود ، بازی دادن این هرزه کوچولو هم نیاز به زمان داشت که مطمئن بود راهی براش پیدا خواهد کرد که اون رو داخل بازی بی برگشتش راه بده... این خوب بود!
لبخند عمیق تری زد که نشون میداد اون نقشه های خوبی برای اون پسر روی سکو نداره ، بی توجه به اینکه اون همین الان لبخندش رو دیده و با فکر به اینکه مدام به بدنش زل زده و با اون لبخند کثیفش نگاهش میکنه حسابی کلافه شده!
دوستش بالاخره وسط پرید و در حالی که نوشیدنیش رو سر میکشید بهش گفت :
نمیدونستم بعد از اون اتفاق باز هم بخوای بیای اینجا ... چیزی اینجا برات جالبه ؟
یونگی : نه! فقط برای تفریح اومدم ، نوشیدنی هاش خوبن!
هوسوک : اوکی! سعی میکنم که باورش کنم!
مرد مو نارنجی با خنده گفت و به خاطر فضای گرم بار دوتا از دکمه های یقه اش رو باز کرد.
اهمیتی نمیداد که اون باور کرده یا نه ، اینجور چیزا یه سرگرمی زودگذر بودن ... مثل یه عصرونه کوچیک بعد از کار.
پسر مو طوسی از روی سکو پایین اومد و سمت تاریکی رفت ، کفش های پاشنه بلندش رو در آورد و دوباره چشم هاش رو توی جمعیت چرخوند ، حالا که توی تاریکی ایستاده بود توجه کمتر کسی به اون جلب میشد... ولی با نگاه خیره ی یونگی اخمی پررنگی کرد که از چشم های اون مرد مومشکی هم دور نموند ، مشت هاش رو محکم تر کرد و با انزجار روش رو برگردوند و به اتاق رقصنده ها برگشت.
یونگی : کیوت ...
درحالی که دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود ریزلب با پوزخندی گفت ، درحالی که ثانیه به ثانیه از اونی که توی ذهنش بود مصمم تر میشد.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now