part47: giving up

2.4K 395 21
                                    

در اتاق بعدی رو هم با شدت زیادی باز کرد و از خالی بودنش بغض به گلوش چنگ انداخت.
پلیس جوان وجب به وجب عمارت و خرابه های خلافکار هارو چرخیده بود تا خبری از نامزد عزیزش پیدا کنه اما انگار اونو محوش کرده بودن...از اتفاق هایی که میتونست برای تهیونگش بیوفته میترسید و از خودش که باعث شده گم شدن اون پسر به چند ماه بکشه ناراحت بود،دقیقه ای رو پیدا نمیکرد که خودش رو برای کارش سرزنش نکنه.
لب هاش رو گزید و ناامیدانه در رو بست.
"جونگین! اینجایی؟ دنبال چه فاکی میگردی مرتیکه!"
با اسم تقلبی صداش کردن، از هویت پنهانش تنفر داشت، اونو یاد دلیلی که تهیونگ توی آرامش نبود مینداخت.
"دنبال ورق های تحویل جدید بودم..."
پلیس جوان با صدای غم زده ای گفت و نگاه عجیب اون خلاف کار رو به خودش جلب کرد. پسر جلو اومد و خنجرش رو روی گردن کوک گذاشت از این زاویه جونگکوک میتونست ابروی شکسته اش رو دقیق تر ببینه.
"هی! میدونم این اخیر خیلی داری ول میچرخی! حواستو جمع کن! برگه هارو چان دو ساعت پیش برده! باید بری جنسا رو بگیری."
جونگکوک بعد از شنیدن تهدید اون محکم هولش داد و اونو به دیوار زد و از بین دندون ها غرید:
"دهن فاکیتو ببر انگار توی جوجه لات باید برام تصمیم بگیری!"
"خیلی خب! زود گورتو گم کن!"
اون مرد با پرویی گفت و از اینکه سر به سر اون گذاشته کوتاه نیومد. پلیس جوان بار دیگه ای اون رو به دیوار کوبید و رهاش کرد، دوست داشت تمام حرصش رو سر اون خالی کنه و جنازه اش رو به بدترین شکل ممکن برای رئیس باند ببره تا بهش بفهمونه یه پلیس ساده چه کار هایی میتونه انجام بده.
اما نمیشده، اون خلاف کار ها جواهر با ارزشی رو ازش دزدیده بود و گرو نگهش داشته بودن... بی رحمانه بود که جئون به دختر هیونگش که دست اونا اسیر بود فکر نمیکرد و فقط فکر معشوقش بود... ولی در عماق قلبش میدونست که اگه بلایی سر یکی از اون ها بیاد نمیتونه خودش رو تا آخر عمرش ببخشه...
حالا که هویت اون پلیس لو رفته بود گروگان ها خیلی راحت میتونستن اونا رو قاطی آدم هایی که اونا رو به چشم اجناس نگاه میکنن بفرستن. به محل تحویل رسید و با دختر بچه و پسر بچه هایی که قرار بود قربانی هوس های کثیف این بازی بشن نگاه کرد.
به چهره های معصومشون نگاه کرد، افرادی که اونجا حضور داشتن صورت هایی مثل شیطان داشتن و چقدر غم انگیز بود که جونگکوک هم بین این شیاطین پنهان شده بود.
اونا به زودی دست و پاهای کوچیکشون رو از دست میدادن، باید با تحمل درد قطع شدن اعضای بدنشون بار ها تجاوز رو تجربه میکردن و توی گوششون خونده میشد که فایده ای به غیر از این ندارن، نمیتونست بشینه و به این وضع نگاه کنه.
به زمین خاکی زیر پاش نگاه کرد و آهی از عماق قلب سوخته اش کشید. دیگه بازی کردن فایده ای نداشت دو طرف ای معامله میدونستن که لو رفتن. اون عوضیا منتظر حمله جونگکوک بودن تا گروگانشون رو به رخش بکشن و تسلیمش کنن...
اگه پلیس جوان با در نظر گرفتن اینکه جون معشوقش در خطره ساکت میشست و کاری نمیکرد، اونا به آگاهی اون پلیس پی میبردن و خودشون رو پیروز داستان میدیدن. نجاتت میدم عزیز دلم، خواهش میکنم برای من طاقت بیار مثل همیشه، کلماتی بود که بهش فکر میکرد و خودش هم راهی برای نجات اون پسر پیدا نمیکرد. این داستان قراره بود نقطه اوجی داشته باشه، یه جنگ بزرگ یه نبرد تن به تن پر از بوی خون...مشخص نبود که چه کسی از این آشوب زنده بیرون میاد اما امید همیشه بود، جایی در گوشه ترین نقطه ی قلب هر کسی و این باعث حرکت و جنگیدن میشه.
تلفن مخفیش رو در آورد و با زدن چند تا ضربه روی اون اطلاعات رو به نیروی پلیس ارسال کرد، اونا بازی رو شروع کردن؟ پس جونگکوک حرکتش میداد..نمیدونست بابت خطر کردنش باید از چند نفر معذرت خواهی های بیهوده بکنه اما اولینش از معشوق زیباش بود، با دلتنگی نفس کشید به امید اینکه شاید نسیم گرم اون حوالی عطر تهیونگ رو براش بیاره و نشونی ازش بده.
"آماده ای؟ الان اون طرف قرارداد میرسه و ما هنوز اینجا ول میچرخیم."
فردی با سردی توی صداش به پلیس جوان گفت، سری تکون داد و دنبال اون به راه افتاد.
صدای گریه بچه ها روحش رو آزار میداد، اون فرشته های پاک و معصوم از هر کسی که به دستشون میرسید کمک میخواستن تا راه برگشت به خونه هاشون رو پیدا کنن.
فرد دیگه ای دوان دوان خودش رو به اون دو نفر رسوند و به خاطر دویدن مسافت طولانی عمیق نفس کشید و گفت:
"اوه جونگین! اینجایی؟ رئیس ماموریتت رو عوض کرده باید یه چند تا بسته رو خارج از شهر تحویل بگیری...طرف قرارداد از این قلدراست حواست باشه."
پلیس جوان سری تکون داد و اخم کرد ناراضی نبود که همراه با این بچه ها گیر پلیس میوفته...میتونست بیشتر اینجا بمونه و دنبال تهیونگ و نینا بگرده.
"پس خودت انجامش بده."
به شونه ی کسی که قرار بود اون بچه ها رو ببره زد و به ظاهر برای اون آرزوی موفقیت توی کار کثیفش رو کرد. در حقیقت آرزو داشت به زودی توی آتیش بسوزه.
دنبال کسی که خبر ماموریت جدیدش رو بهش داده بود به راه افتاد و میانه راه گوشیش رو توی بشکه ای که در حال سوختن بود انداخت، با اینکه هویت اصلیش لو رفته بود ولی از بین بردن رد جاسوسی یکی از کار های مهم بود که نباید فراموش میشد.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now