part20:the girl

2.6K 424 12
                                    

فلش بک:
کیف کارش رو برداشت و بار دیگه ایون دختر رو بغل کرد.
"اوه..یونگی فقط داری میری سرکار همین! یه شیفت شبانه س."
دختر توی آغوشش به اون پرستار جوون گفت.
"آه... میدونم سوجینی... ولی نمیتونم دلم برات تنگ میشه."
پسر جوون گفت و مثل پسر بچه ای که به مادر میچسبه محکم تر بغلش کرد و ادامه داد:
"دلم نمیخواد تنها بمونی."
دختر آهی کشید و سمت اون برگشت با چشم های معصومش به اون نگاه کرد و صورتش رو نوازش کرد وگفت"
"من خوبم... مشکلی نیست... این تویی که داری برای شیفت شب دیر میکنی."
مین یونگی ، پرستار جوون و دانشجوی دانشگاه ملی سئول، بعد از غر زدن های زدن زیاد خونه مشترک خودش و دوست دخترش رو برای رفتن به بیمارستان ترک کرد.
وقتی از زندگی راضی باشی ترک کردن خونه برات کار سختی خواهد بود، اون پسر عاشق خانواده ی دو نفره ای بود که با اون دختر ساخته بود و راضی نبود به این سادگی ها اونو از دست بده.
بعد از بزرگ شدن توی خانواده ای که تمام اعضای اون جز سهامداران شرکت های به نام بودن و پی روی از قوانین شرکتی مسخره، حضور سوجین توی زندگیش مثل ظهور فرشته ای از آسمون بود.
فرشته ای که کسی از ذات کثیفش خبر نداشت.
فرموند ماشین رو پیچوند و فحش دیگه ای به دوستش فرستاد،کسی که حدودا پنج دقیقه ی پیش باهاش تماس گرفته بود و گفته بود که ماشینش پنچر شده و باید دنبالش بره تا باهم به بیمارستان برن.
اما با دیدن کسی میونه ی راه پاهاش رو محکم روی پدال ترمز کوبید.
دهناش از چیزی که میدید باز موند. سوجین! فرشته ی زندگی ش س مست توی بغل مردی توی خیابون میخندید.
چند باری پلک زد تا بتونه چهره ی اون رو بهتر تشخیص بده، خودش بود! نیم ساعتی بود که از آپارتمانشون بیرون اومده بود و مطمئن بود که اون دختر نگفته که با کسی قرار داره ! اونم یه مرد!
نگاه متعب و شکسته اش اون ها رو تا وقتی که توی چهارچوب در بار محو شدن نگاه کرد.
اون لحظه فقط هوسوک بود که تونست با زنگ زدن مجددش یونگی رو از حال بدی که داشت بیرون بکشه، چیزی داخل وجود اون پسر جوون به یک باره تغییر کرد، انگاری که همون لحظه مثل شیشه ای افتاد و خورد شد.
هوسوک بعد از سوار شدن، بابت تاخیر دوستش غر زد اما اون توی سکوت رانندگی کرد و پاسخی که همیشه به غر زدن های اون میداد رو دریافت نکرد، اما چیزی نپرسید و بعد ها آرزو کرد که کاش میپرسید ، دوستش دیگه کسی که میشناخت نبود
بعد از اون شب وقتی به خونه برگشت ، سوجین رو خوابیده توی تختش دید جلو تر رفت و روی تخت نشست ، اون دختر با دیدنش لبخندی زد و خودش رو بالا کشید و در آغوش گرفتش، یونگی در مقابل اخمی کرد.
بارها و بار ها بعد اون شب به دروغ گفت که توی بیمارستان شیفت شب وایمسه و در عوض تمام شب اون دختر رو دنبال میکرد در حالی که مست توی بار های سئول توی بغل معشوقه هاش میخندید و اون ها رو میبوسید، در آخر واژنش رو روی پاهای اونا میکشید تا اونا رو اغوا کنه و به یکی از اتاق های بار بکشونه.
یونگی تمام این ها رو دید، تمام مدت در حالی که از جامش مینوشید و لب هاش رو از حرص گاز میگرفت.
اون از این که دوست دخترعزیزش رو توی آغوش غریبه ها میدید اونقدری دلخور نمیشد تا وقتی سوجین باز هم توی خونشون و توی تختش اون چشم های معصوم رو تحویل میداد و با گونه های سرخ شده از یونگی تقاضای رابطه میکرد.
ولی تیکه های شکسته ی قلب اون پسر توی وجودش فرو رفته بود و قطعا دوست نداشت تنها کسی که این وسط آسیب میبینه خودش باشه.
اون حتما نقشه ای توی آستینش داشت.

جامش رو بالا گرفت و بهش نگاه کرد،مایع قرمز رنگ غلیظ رو توی اون میدید و آرزو میکرد کاش بتونه خون اون دختر رو توی اون گیلاس بریزه، قطعا اون دختر تا وقتی که قلبش از تپش می ایستاد حتما از بازی ای که مین یونگی با خونش راه می اندازه خوشش میاد.
پوزخندی به افکارش زد و قبل از اینکه اون جام رو نزدیک لب هاش ببره ریز لب گفت:
"اون هرزه از همه ی این کثیف کاری ها خوشش میاد."
در خونه باز شد و سوجین وارد خونه شد.
"اوه یونگی!... نمیدونستم خونه ای."
پوزخندی به حرفش زد، دختر نزدیکش اومد کیف دستی ش رو گوشه ای انداخت دکمه ی اول پیرهن زنانه اش رو باز کرد.
"بهم گفتی بازم شیفتی، نمیدونستم امشبم قراره باهم بازی کنیم."
روی پای اون پسر نشست و جامش رو از دستش گرفت و جرعه اش نوشید ، لب هاش رو روی لب های مرد رو به روش گذاشت و بوسیدنشون
یونگی چشم هاش رو بست دیگه امشب آخرین شبی بود که این هرزه رو توی خونه ش تحمل میکرد.
شب آخری بود که فانتزی های سسکی اون رو ارضا میکرد و شب بعدش اون با کبودی های بیشتری که حاصل تلاش معشوقه هاش بودن رو به روش وایمیستاد و تقاضای چیزی بیشتر از دفعه ی قبل رو میکرد.
نفی گرفت و از اون دور شد نگاه اجمالی ای به بدن بسته شده اش به تخت انداخت. ضربه های شلاق رو بدنش خط های قرمز انداخته بودن و بعضی جاها خون بیرون زده بود، با این حال اون هرزه ی دوست داشتنی هنوزم از وجود اون ویبراتور توی خودش داشت لذت میبرد و تقاضای چیز بیشتری رو میکرد.
" نگاهش کن...رقت انگیزی!... ولی هنوزم تو این وضع بیچاره ای که هستی دیک منو توی خود میخوای نه؟"
دختر آهی کشید و سرش رو به نشونه ی مثبت بودن جوابش تکون داد.
پوزخندی زد و سمت پیرهنش که روی زمین افتاده بود رفت.
" نه سوجین... نه، من دیگه دیکم و توی سوراخ کثیف تو فرو نمیکنم!"
دختر با تعجب بهش نگاه کرد ، دوست پسرش دیوونه شده بود؟ اون میخواست تو این وضع ولش کنه؟
"م..منظورت چیه؟"
بریده گفت و بعد از جمله اش آهی کشید.
" تو...فقط دنبال لذتی هستی که با تجربه اش میکنی دختر کوچولو.."
پیرهنش رو پوشید و دکمه هاش رو بست.
"به همونی که باهاش بهم خیانت کردی بگو تا کاری کنه پوسی حریصت رو راضی کنه!"
سمت در اتاق رفت.
"صبر کن! از کیا حرف میزنی یونگی؟"
با صدای لرزونی گفت.
"کیا؟ خودت هم میدونی تعدادشون از یکی دوتا بیشتره!"
پوزخند دیگه ای به اون دختر هورنی زد از خونه خارج شد، تلفن رو برداشت با کسی که میخواست تماس گرفت.
اصلا براش اهمیت نداشت که چه بلایی قراره سر اون دختر بیاد، شاید اون دختر از اینکه توی خونه ی هرزه ها کار کنه از یونگی ممنون هم باشه!

_________
خب سلام
شرمنده امممم که دیشب آپ نکردممم
ولی حال جسمانیم یه کمی خوب نیست:)))
و ارائه های دانشگاهم تازه تموم شده
پارتای بعدی رو با طولانی بودنش جبران میکنم♡
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now